چشم از تصاویر روی دیوار برداشتم و به سکوت سالن انتظار گوش دادم. سکوتی رقت انگیز که انواع و اقسام دردهایی که در یک اتاق بیست متری گنجانده شده بودند را فریاد میزد. بعد از اصرارهای مادر و سرباز زدنهای بی دلیل من بالاخره درد مرا راضی کرد که احوالی از یکی از مطبهای این شهر بگیرم. مطب یک پزشک. همان پزشکی که معلوم نبود آخر به این دردی که امانم را بریده بود اسم چه نوع بیماری ای را بچسباند. صدا منشی مرا از جا پراند:
-آقای ابتهاج؟ نوبت شماست. بفرمایید داخل.
هنوز هم نه! دوباره در صندلی خود فرو رفتم و کمی سالن را ارزیابی کردم. من روی ردیف صندلی سمت میز منشی نشسته بودم. سومین صندلی از سمت چپ. آن سوی سالن زنی بر دردش، هر چه که بود غلبه کرده بود و انگشتانش بر روی صفحه موبایل میرقصیدند. چه مینوشت؟ چه میخواند که اینگونه لبخند بر روی لبانش آورده بود؟ لطیفه ای بامزه؟؟ خاطره ای خنده دار و یا حرف زدن با یک رفیق شفیق؟ آهی از سر افسوس کشیدم. خوش به حال او! دلیلی برای لبخند داشت! صدای قیژ قیژ آزار دهندهٔ در مطب مرا از افکار بی پایانم بیرون آورد. نگاهی به ساعت بزرگی که بالای میز منشی وصل شده بود انداختم. چهل و پنج دقیق انتظار برای کشف این درد بس نبود؟ مادر نگاهم را خواند:
یه دقیقه صبر کن الان میپرسم کی نوبتمون میشه.
با همان قدمهای کوتاه در حالی که چادرش را جا به جا میکرد به سمت منشی رفت. پس از چند لحظه مادر با مهربانی با اشاره ای به من فهماند که به داخل مطب بروم. منشی لبخندی مصنوعی به من زد و افکارش را جمع انبوه برگههای روبرویش کرد.
پس از لحظه ای کوتاه خودم را در حالی یافتم که روی صندلیهای پلاستیکی روبروی دکتر نشستهام. چشمم به پلاکارد روی میزش افتاد: دکتر ایمان خجسته، فوق تخصص خون و هماتولوژی
- خب آقا امید؟ چی شده سر از اینجا در آوردی؟
لبخندی بر پهنای صورتش زد. آرام سرم را به سوی مادر چرخاندم. توضیح داد:
-آقای خجسته یه چند وقتی هست که امید یه درد عجیبی تو استخوناش داره. سابقه نداشته که اینجور مفصل هاش و استخون هاش اینجور درد بگیره. بعضی وقتها بعد از اینکه از تو کوچه برمیگشت استخون درد داشت ولی نه در این حد! غیر از اون شکمش هم ناراحتی داره و ورم کرده.
سرم را پایین انداخته و به نوک کفشهای خود نگاه میکردم. همین حالا هم درد استخوانهایم داشت آزارم میداد. بینیام را بالا کشیدم این حرکت من از چشم او پنهان نماند رو به من کرد و گفت:
- امید سرما خوردی؟
سرم را بلند کردم و آهسته تکانش دادم.
- تب چی؟ تبم داری؟ عرق کردن زیاد؟
با چشمانی گشاد شده به آقای خجسته چشم دوختم. این سؤالها خبر از این میداد که این بیماری ای که شش ماهی میشد گریبانگیرم شده بود در شرف کشف شدن بود! با صدایی لرزان جواب دادم:
- ب...بله ... وقتی کوچه فوتبال میکردیم همیشه بیشتر از همه عرق میکردم با اینکه با وجود درد استخون هام فشار خیلی کمتری نسبت به بقیه به خودم وارد میکردم. البته شبها هم حسابی عرق میکردم حتی یه دونه ملافه هم رو خودم نمینداختم ولی بازم خیس از عرق میشدم
دکتر متفکرانه به من چشم دوخت و دستور داد:
- میشه دهنتو باز کنی؟
بی درنگ گوش به فرمانش دادم. با یک تکه چوب، همان چوبهایی که معلوم نیست چه کسی بستنیهای رویش را خورده به کند و کاو در درون دهان من پرداخت. از تصور اینکه کسی قبلاً این چوب بستنی را لیسیده باشد تنم لرزید. لحظه ای به این فکر افتادم که چوبهای باقی مانده از بستنیهایی که بچههای کوچه میخوردند را جمع کنم و به یکی از همین پزشکان بفروشم. این گونه حداقل کمک خرجی هم برای مادر میشدم. البته آنگونه هم مطمئن میشدم که هرکسی که قرار است آن چوبها به دهانش برود مریض نمیشود. چون آنهایی که آن چوب را لیس زده بودند دهانشان بخاطر خوردن غذاهای کم و وعدههای کوچک به مراتب تمیز تر از دهان دیگران بود.
زمزمههای دکتر مرا از افکارم بیرون آورد:
هومممم.... لثه هات هم ورم کرده! خونریزی لثه هم داشتی؟
اینبار به جای من مادر جواب داد:
- بله آقای دکتر. بعد از اینکه غذا میخورد و یا یه کم به لثه هاش فشار میومد خونریزی میکرد. بعضی اوقات هم بی دلیل لثه ش پر خون میشد.
دکتر جوب بستنی درون دستش را به سمت سطل زبالهٔ زیر پایش پرتاب کرد و سر جایش جا به جا شد:
باید بری آزمایش بدی. آزمایش کامل خون برای احتیاط. قبل از اینکه نتیجه رو نبینم نمیتونم جواب قطعی بدم. سعی کنید زودتر انجامش بدین. آگه حدسم درست باشه باید عجله کنید.
- دکتر میشه لطفاً حدستون رو با ما در میون بزارید؟ فقط برای آگاهی.
- فعلاً نه خانم. بزارید جواب آزمایش بیاد همون موقع متوجه میشم که حدسم درست بوده یا نه.
- خیلی ممنون. فقط یه چیزی... هزینهٔ آزمایش ...؟
حرف مادر را قطع کرد و با مهربانی پاسخ داد:
نگران نباشین! هزینش دولتی حساب میشه.
مادر سری تکان داد و آرام خداحافظی کرد.
پشت سر مادر حرکت کردم. هنوز فکرم پیش آن چوب بستنی درون سطل آشغال بود ....
***
بعد از دو روز دوباره روی همان صندلی پلاستیکی روبروی دکتر نشسته بودم. آقای خجسته هوشمندانه به برگهٔ جواب آزمایش من چشم دوخته بود. بعد از لحظه ای رو به مادرم گفت:
- حدسم درست بوده.
مادر با نگرانی چشم به دهان دکتر دوخته بود و در پی نشانه ای از بیماری من بود.
- خب البته زیاد جای نگرانی نیست. همش بستگی به این داره که چه مدتیه که به این بیماری مبتلا شده. یه آزمایش دیگه هم باید انجام بدید که بفهمم از کدوم نوعه. امید؟ چند وقته که استخون درد و شکم درد داری؟ کلاً این درد هات از کی شروع شده؟ خواهش میکنم دقیق بگو.
ذهنم رفت به اولین باری که به مادر در مورد دردهایم گفتم. حدود یک ماه پیش. یک ماه پیش مادر فهمید. و از همان یک ماه پیش اصرارهای مادر و سر باز زدنهای من شروع شده بود. نمیخواستم که مادر مرا ضعیف فرض کند و دوباره به خرج بیفتد. من قوی بودم. ذهنم به چند ماه عقب تر از فهمیدن مادر پرواز کرد. همان موقعی که وسط بازی بعد از شوت محکمی که بره توپ پلاستیکی دو لایه مان کردم استخوانهایم درد بی سابقه ای را تجربه کردند. به دکتر چه میگفتم؟ یک ماه یا هفت ماه؟ حرفهای خانم صاحب در گوشم طنین افکند:
- بچهها هر موقع دکتر ازتون چیزی پرسید راستشو بگین. با دروغ گفتن فقط وضع برای خودتون بدتر میشه. اگر راستشو بگین خودتون سود میبرین و زودتر خوب میشین.
تصمیمم را گرفتم:
- هفت ماه پیش
- هفت ماه؟ امید ولی تو ...؟؟
- خب راستش مادر... نمیخواستم چیزی بدونین.
لبهای مادر لرزید و دکتر سری تکان داد:
- امید جان. بیماری شوخی بردار نیست. باید امیدوار باشیم که بیماریت زیاد پیشرفت نکرده باشه.
مادر با صدایی لرزان، آمیخته با ترس پرسید:
- آ...آقای خجسته؟ چه بیماری ای؟ چه اتفاقی افتاده؟
او سری تکان داد و آرام گفت:
- علائم و همین طور جواب این آزمایش فقط یک چیز رو نشون میدن. یکی از بیماریهای بدخیم. امان از سرطان که اینجور بچه هارو درگیر میکنه. راستش خانم نیازی... پسر شما مبتلا به سرطان خون شده. در مورد نوعش هنوز چیزی معلوم نیست. با آزمایش بافت برداری مشخص میشه.
سرطان. چه واژهٔ غریبی! همان واژه ای که پدرم را، قهرمانم را از ما گرفت، حالا به سراغ من آمده بود. بغض مادر ترکید. سر بی موی پدر در آخرین لحظات زندگیاش جلوی چشمم آمد. صدای هق هق مادر در سرم طنین انداخت.
- یا امام رضا خودت کمک کن....
***
به پشت بر روی تخت بیمارستان، بخش خون دراز کشیده بودم. سرطان خون لوسمی در من رشد کرده بود و من همچنان با آن غول بی شاخ و دم میجنگیدم.
- به به حال آقا امید ما چطوره؟
پنج ماه از زمان تشخیص بیماری من میگذشت. سه جلسه شیمی درمانی طاقت فرسا پشت سر من بود و جلسهٔ بعدی انتظارم را میکشید. اما هر طور شده بود باید این سرطان را پس میزدم. غولی نبود که بتواند مرا از پای درآورد.
- امید؟ کجایی تو پسر؟
تازه متوجه پرستار بخش شدم:
- وای! سلام خانم ملکی! من که از همیشه بهترم! چه خوب شد اومدین!
دستی بر روی سر خالی از موهای مشکیام کشید و با خوشرویی ادامه داد:
-تولد یازده سالگیت مبارک امید بچهها!
آه! امروز.... دوازده تیر بود! چه زود یک سال گذشت! به لقبی که او و دیگر بچههای آنجا به من داده بودند خندیدم. امیدی که داشتم دیگر بچهها را هم امیدوار کرده بود. لبخندی شیرین به خانم ملکی زدم. چشمکی زد و رفت تا احوالی هم از سینا بگیرد. به گفت و گوی دیشب خانم ملکی و دکتر و گوش دادن قایمکی من به حرفهای آنها فکر کردم. صحبت دکتر دربارهٔ من.... اینکه شاید فقط تا دو ماه دیگر دوام بیاورم. به نظر خودم هنوز هم امیدی بود. نگاهی به تخت امین انداختم. دیروز آخرین جلسهٔ شیمی درمانی خود را پشت سر گذاشته بود. سخن را با او باز کردم:
- احوال امین؟
خندید:
-به خوبی امید!
- دکتر چی گفت بهت؟
- گفته دیگه خوب خوب شدم! تا فردا میتونم برم! ولی گفت باید ماهی یه بار بیام آزمایش خون بدم!
- دیدی امین؟ گفته بودم اگر امید داشته باشی خوب خوب میشی!
پوزخندی زد:
- به قول خانم ملکی تا امیدی هست زندگی باید کرد.
ریز ریز خندید و ادامه داد:
- میدونی چیه؟ مامانم هفته پیش رفته بود حرم. ما مشهدیها باید تا جایی که میتونیم بریم حرم و برا مریضها دعا کنیم که زودتر خوب شن. میگه خیلیها شاید نتونن از شهرای دور بیان و امام رضا رو زیارت کنن ما باید برا اونا دعا کنیم. بابام گفته امام رضا خوبم کرده. میگه امام رضا به خدا گفته که منو زودتر خوب کنه چون دیده بود که قوی شدم! امام رضا بچهها رو خیلی دوست داره. بهم گفته امام رضا دعاها رو گوش میده و مریضها رو شفا میده. من امام رضا رو خیلی دوست دارم! خیلی مهربونه! تو چی امید؟
لبخندی از ته دل به امین زدم و گفتم:
- منم دوستش دارم! کی امام رضا رو دوست نداره!
خوشحال شد و خندید:
- خواهرم میگه خدا فقط به کسایی سختی میده که دوستشون داره! چون سختیها هستن که آدما رو بزرگ و قوی میکنن. میگه مثلاً امام رضا کلی سختی کشید ولی به جاش قوی و بزرگ شد. خدا هم اما رضا رو دوست داشته که بهش سختی داده. پس من رو هم حسابی دوست داره!
در شوک حرفهای امین بودم. این کوچولوی هفت ساله واقعاً بزرگ بود. او معنای عشق خدا را فهمیده بود. چیزی که حتی یک فرد 35 ساله نمیتوانست آن را درک کند. هرگز!
گفتم:
- هر کسی سعادت اینو نداره که امام رضا رو دوست داشته باشه. دوست داشتن امام رضا عشق میخواد. اون.... خیلی بزرگه ....
- امید؟ خدا چند نفره؟ چه جوری به این همه آدم توجه میکنه؟ اصلاً.... خدا چه شکلیه؟
- خدا یکیه .... فقط خودشه و خودش. خدا خیلی بزرگ و قویه... قوی تر از هر کسی که فکرشو بکنی. ببین مثلاً با گل رس ده تا کوزه ساختی با شکل و ها اندازههای مختلف. مواظب همشون هستی که یه موقع نشکنن، یه موقع آسیب نبینن، آگه یکیشون شکست دوباره ترمیمش میکنی. ما هم هنری از خداییم. خدا به همه ما توجه میکنه و حتی یکیمون رو هم جا نمیندازه. خدا رو بایدحسش کنی... با قلبت، با مغزت با تمام وجودت. آگه بهش ایمان داشته باشی همیشه همراهیت میکنه و پشتیبانت میمونه.
چند لحظه سکوت بین ما حاکم شد. ناگهان امین با صدایی آمیخته با خوشحالی لب به سخن گشود:
- وای امید! دکتر بهم گفته تا چند روز دیگه مرخص میشم! بهت قول میدم وقتی رفتم بیرون اول برم پیش امام رضا و از تو براش بگم. مطمئنم امام رضا از تو خوشش میاد و زودی خوب میشی! قول قول.
لبخندی بر روی صورتم نشست؛ دوست داشتم این فاصله یک متری بین تختهایمان را طی کنم و محکم صورت زیبایش را ببوسم و تن نحیفش را به آغوش بکشم. گفتم:
- قولت قبوله دوست خوب!
- میدونی امید؟ تو هم مثل امام رضا امید مایی! امید بچهها!
- به پای امام رضا نمیرسم! اون خیلی بزرگه!
- امید، قول میدی خوب بشی؟ قول میدی که بعد از اینکه خوب شدی بیای پیش من؟ خواهش میکنم!
دوباره خاطرهٔ دیشب و آن گفت و گوها شروع شد. آن را از سرم بیرون کردم و قول دادم:
- بهت قول میدم وروجک! قول قول!
- قولت قبول دوست خوب!
- تقلید کار!
بی دغدغه خندید. با صدایی بلند. خانم ملکی قدم به سوی ما نهاد. در همان حال رو به من لب از لب باز کرد:
- امید! الحق که امید مایی!
سینا، با سرخوشی دستهایش را به هم زد و با حالتی آهنگین خواند:
- امید، امید مایی! امید، امید مایی!
بقیه هم با سینا هم سو شدند و اندکی بعد بخش خون کودکان پر از صدای شادی بچهها بود. چه چیزی بهتر از خوشحالی آنها؟
***
هفتمین ماه از دورهٔ درمان من تمام شده بود و سلامتی کامل من بازگشته بود. دکتر با حالتی آمیخته با خوش حالی و تعجب زیر لب زمزمه میکرد:
- این یک معجزست! چیزی فراتر از معجزه!
. صدای هق هق مادر هم اتاق را پر کرده بود اما اینبار این اشک شوق بود که چشمهایش را تر میکرد. خانم ملکی با نگاهی تحسین برانگیز گفت:
- این یک هدیه ست! هدیهٔ شکیبایی.
بعد از قطع امید همه دکترها، امروز من در حال مرخص شدن از بیمارستان بودم. خنده ای بلند سر دادم و به گذشته و حال خود فکر کردم.
امام رضا خیلی مرا دوست داشت! مطمئنم!