هرچند شب بود و آسمان جامه سیاه به تن پوشیده بود اما صاف، زلال و زیبا بود با وجود ستارههای درخشان، زیبایی آسمان دو صد چندان شده بود. و به خاطر نورافشانی ستارهها، سیاهی شب به چشم نمیآمد. انقدر نور ستارهها در آسمان ملموس و هویدا بود که میشد کوچکترین ستارهها را هم شمرد پس شروع به شمارش آنها کردم. انقدر سرگرم شمردن شدم که نفهمیدم کی و چه وقت به خواب رفتم. با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم با سعی و تلاش پردهی پلکهایم را از جلوی پنجره چشمانم کنار زدم و نگاهی به آسمان انداختم، با اینکه روز بود اما دیگر هیچ خبری از زلالی آسمان نبود.
چون تمام پهنای آسمان را ابرها فرا گرفته بودند و رقصنده و عروسانه برف میبارید. زمین چون حجله ای آراسته، آغوش خویش را برای پذیرایی از عروس زمستان باز کرده بود. و نه تنها به هر شانه و هر شاخه و هر بام، بلکه به اندوه انبوه دشتها و باغهای بی برگ هم برف نشسته بود و زمین را سراسر سپیدی گرفته بود. گویا آسمان پیشاپیش تولد بهار را جشن گرفته و به سور نشسته است که چنین برف شادی به زمین میباشد. البته این اتفاق برای من یا بهتر است بگویم برای ما مردم شهر سمیرم تازگی و تعجب نداشت! چون رسم آب و هوای شهر ما همین گونه است و ما به این آب و هوا عادت دیرینه داریم. اما تا چشمم به این عروس سفید پوش افتاد خوشحال شدم نه فقط برای بارش برف که خود یک نعمت است; به کله برای تمام کشاورزها و خصوصأ چون میدانستم مدرسهها مثل روزهای گذشته تعطیل است. از سویی ناراحت بودم چون میدانستم بدتر از رفتن به مدرسه پارو کردن برف هااست که اون هم وظیفهی من بود. اما دلم بازمی گفت: برو برف پارو کن مگو چیست برف که پاروی برف به ز هر گونه درس. بعداز خوردن صبحانه خوشحال و خندان شال به گردن، کلاه به سر، کاپشن به تن، دست کش به دست، چکمه به پا، پارو به دست به بیرون از خانه رفتم و شروع به پارو کردن برفهایی که جلو در ورودی خانه مان را مسدود و کمر پشت بام خانه را از شدت سنگینی خم کرده بود کردم. البته من تنها نبودم بیشتر بچهها مشغول همین کار بودند و این به خاطر زرنگی و مسئولیت پذیری آنها نبود، بلکه به خاطر تعطیلی مدارس خوشحال و به وجد آمده بودند چون آنها هم چون من به راین باور بودند که پارو کردن برف راحت تراز رفتن به مدرسه است. خلاصه بعداز پارو کردن برفها شروع به برف بازی کردیم و تصمیم گرفتیم که یک آدم برفی درست کنیم. یکی بدنش را، یکی سر و دیگری دستش را درست میکرد، یکی پاهایش را درست میکرد و یکی برای درست کردن چشمانش زغال محیامی کرد، یکی برای دماغش هویج تهیه میکرد و یکی برای دهانش به سختی از زیر برفها سنگ ریز جمع میکرد. یکی برای گردنش شال میآورد و این همبستگی بین بچهها بسیار دل انگیز بود و این چنین بچهها توانستند با اتحاد و یک دلی یک آدم برفی زیبا درست کنند. حالا دیگر ظهر شده بود و موقع رفتن به خانه. و من همچنان مشتاق ماندن در کنار آدم برفی بودم به همین دلیل بعداز ظهر به دیدنش رفتم. تعجب کردم وقتی جای خیس و خالی آدم برفی را دیدم. چون هیچ خبری از خودش نبود، شالی که دور گردنش بسته بودیم، بود اما از خودش خبری نبود. کلاهی را که به سرش گذاشته بودیم، بود اما...دست کش ها، زغالها سنگ ریزهها بر جا بود. اما خبری از آدم برفی نبود با ناراحتی و افسوس نگاهش میکردم و با تعجب از خودم میپرسیدم که چرا آدم برفی آب شده؟ که ناگاه درعین ناباوری آدم برفی زبان باز کرد و گفت: من هنگامی، آب شدم که کودکی گرسنه با حسرت به هویجی که جای دماغم بود نگاهم میکرد.