داستان «اتحاد» بابک ابراهیم‌پور

چاپ تاریخ انتشار:

برگ های زرد و قرمزی که زمین را همچون فرش زیبایی منقش کرده بود، نوید رسیدن زمستان را می داد. دسته مورچه هاي كارگر هر روز از لانه شان بيرون مي آمدند و سخت كار مي كردند و براي زمستان شان آذوقه جمع مي كردند. در يكي از روزها، مورچه كوچولوي داستان ما در حالي كه دانه اي را حمل مي كرد به مورچه ديگري كه هم سن و سال خودش بود گفت:« اَه! خسته شدم، چرا بايد اين همه كار كنم؟! مدام بايد اين طرف و اون طرف برم و آذوقه جمع كنم. ديگه خسته شدم. مي خوام خودم رو از اين وضعيت خلاص كنم و راحت زندگي كنم. می خوام برای خودم کار کنم! ببين تو بهترين دوست منی؛ من امشب فرار می كنم و دوست دارم تو هم با من بيایي. اگه میایی كه هيچی اما اگر نميای بايد به من قول بدي كه هيچ حرفي به مورچه هاي ديگه نزني. من مي خوام امشب برم، تو هم خوب فكر كن، اگه خواستي با من بيايي تا قبل از نيمه شب خبرم كن» و بي آنكه منتظر پاسخ دوستش باشد از او جدا شد و به انتهاي صفّ مورچه ها رفت. ساعاتی گذشت و شب شد. پس از خوردن مقداري آب و غذا، مورچه ها به خواب رفتند. در حالي كه مورچه كوچولوي داستان ما نخوابيده بود. او وقتي مطمئن شد مورچه ها خوابيده اند بلند شد و دوستش را بيدار كرد و گفت:« مي خوام برم. ميایی بریم؟ زود باش بگو تا مورچه ها بيدار نشدند!» دوستش گفت: « نه نميام؛ و خواهش مي كنم تو هم نرو، خطرناكه، ما مورچه ها بايد با هم زندگي كنيم وگرنه...» ولي مورچه كوچولو با ناراحتي از او جدا شد و از لانه مورچه ها فرار كرد و به سمت جنگل رفت. بعد از مدتي راه رفتن خسته شد و به زير يك برگ بزرگ رفت و خوابيد. صبح روز بعد علي رغم اينكه زمستان نزدیک و هوا كمي سرد شده بود، آسمان صاف و آفتابي بود و وقتي مورچه كوچولو بيدار شد با خوشحالي دانه اي از كوله ی پارچه اي خود گرفت و خورد و حركت كرد...

همينطور كه راه مي رفت و از تنهایی و آزادی ای که نصیبش شده بود لذت می برد، ناگهان با مورچه خوار غول پيكری روبرو شد! اول فكر كرد مورچه خوار او را نديده است، پس حركتي نكرد تا مورچه خوار از آن جا برود اما انگار آن دیو ترسناک متوجه او شده بود چون آرام آرام پوزه ی بلندش را به او نزديك كرد. مورچه كوچولو ناگهان شروع به فرار كرد و مورچه خوار هم به دنبالش دويد، دهان بلند و باريك مورچه خوار را پشت سرش حس مي كرد، همين طور كه مي دويد كوله ی پارچه ايِ او به نوك بوته اي گير كرد و از دستش افتاد، نمي توانست برگردد و كوله را بگيرد چون مورچه خوار خيلي به او نزديك بود و حتماً او را مي خورد، همينطور كه مي دويد ناگهان در كنار ريشه درختي يك سوراخ باريك پيدا كرد و به سرعت به داخل آن رفت ، مورچه خوار كمي آن اطراف دنبال او گشت و چون پيدايش نكرد از آنجا دور شد. مورچه كوچولو پس از لحظاتي از آن سوراخ بيرون آمد و با دقت اطرافش را پایید. وقتی مطمئن شد مورچه خوار رفته است نفس بلندي كشيد و با خود گفت: « واي خداي من... نزديك بود منو بخوره! »

مورچه كوچولو از بس دويد خسته و گرسنه شده بود و مي خواست غذا بخورد كه يادش آمد كوله اش بين راه گم شده است،كمي اطراف را گشت اما نتوانست كوله را پيدا كند. با نااميدی رفت و گوشه اي نشست. گریه می کرد، خودش نمي دانست چرا اشک می ریزد يا شايد مي دانست اما غرورش به او اجازه نمي داد به آن فكر كند...

چند روز گذشت. هوا كم كم سردتر می شد، و هر روز براي پيدا كردن غذا با مشكل بيشتري مواجه مي شد، اغلب دانه ها را پرندگان خورده و انبوه برگ ها هم باقي دانه ها را زير خود پنهان كرده بودند. مورچه كوچولو به سختي مي توانست براي خود دانه اي پيدا كند، يك روز هم باران شديدي باريد و چيزي نمانده بود كه سيل او را با خود ببرد!

از وقتي كه از لانه فرار كرده بود يك روز راحت نداشت، هميشه در گرسنگي و ترس به سر مي برد. ازكار خودش خيلي پشيمان شده بود. ياد دوستش افتاد و با خود گفت:« اي كاش به حرفش گوش كرده بودم، درست مي گفت، ما بايد در كنار هم زندگي كنيم. اگه الان پیشِشون بودم حالا نه گرسنه بودم و نه جونم در خطر بود. خدايا به من كمك كن تا برگردم!...» او راه لانه را گم كرد. به هر طرف مي رفت تا راه را پيدا كند اما نتيجه اي نداشت. آن قدر گريه كرد كه چشمانش قرمز و پف كرده شد و ديگر اشكي براي او نماند. هوا هر روز سردتر مي شد و ديگر نيروي كافي براي راه رفتن نداشت. بالاخره گرسنگي و خستگي او را كاملاً بي رمق كرده بود و ديگر نمي توانست راه برود و خود را به سختي روي زمين مي كشيد، تب كرده بود و در حالي كه مي لرزيد به ساقه گياهي تكيه داده و با خود گفت:« انگار دارم مي ميرم، خدايا كمكم كن!» همين طور كه ناله مي كرد و از خدا كمك مي خواست چشمش به نقطه هاي سياهي در دوردست افتاد كه لحظه به لحظه به او نزديك تر مي شدند، پس از لحظاتي ناگهان ديد هزاران مورچه در حالي كه خانواده او نيز در ميانشان است او را دربر گرفته اند. ديگر چيزي نفهميد و از هوش رفت. پس از ساعتي كه به هوش آمد خود را در لانه گرم و نرم خود و در ميان مورچه ها ديد. خيلي خجالت مي كشيد و از نگاه كردن به پدر و مادر و اطرافيانش دريغ مي كرد. سرش پايين بود و می گریست.

پدرش گفت :«بسه.گريه نكن. ما خيلي خوشحاليم كه پيدات كرديم و تو جونت رو مديون دوست خوبت هستي كه صبح همان روزي كه رفتي همه ی قضايا رو برامون تعريف كرد. از همون موقع ما به دنبالت مي گشتيم. اگه كمكِ مورچه هاي ديگه و دوستات نبود ما نمي تونستيم تو رو پيدا كنيم...حالا خدا رو شكر مي كنيم كه سالم پيدات كرديم.))

مورچه كوچولو پدرش را در آغوش کشید و بوسيد و با صداي بلند گريه كرد. پدرش گفت: « گريه نكن. خوشحال باش كه به خير گذشت و تو هم تجربه بزرگي به دست‌ آوردي و فهميدي که ما بايد در كنار هم زندگي كنيم و با كار و تلاش و اتحاد از همدیگه مراقبت كنيم. همين غذاهاي لذيذي كه جلوی ماست حاصل كار و تلاش همه مورچه هاست، ما اگه باهم و كنار هم باشيم و از همدیگه حمايت كنيم، هيچ دشمني نمي تونه به ما آسيب برسونه و ما رو از بين ببره، اما اگه از هم جدا بمونیم همه نابود می شیم...)