یک روز سمیرا پاک کن فاطمه را قرض خواست. پاککن را با عجله برداشت و شروع به پاککردن نقاشیاش کرد. میخواست کل صفحه را پاک کند. پاک کن بیچاره اینقدر اینطرف و آنطرف رفت که کمر درد گرفت. سمیرا اصلا حواسش به پاککن نبود و آن را روی کاغذ فشار میداد. فاطمه که پاککنش را دید، خیلی غصه خورد. آخر هم کوچک شده بود. هم کمرش داشت نصف میشد. فاطمه پاککن را تمیز کرد و کمر پاککن را با چسب پیچاند و گذاشت توی جامدادی. حالا پاک کن میتوانست حسابی استراحت کند تا فردا حالش خوب خوب بشود.■
دیدگاهها
موفق باشی
موفق باشی
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا