در راه مدرسه بودم که یادم آمد کتابم را جا گذاشتهام. انگار با شک برقی زدند بهم. قلبم تند تند میزد، احساس بدی داشتم، میدانستم که امروز را هم باید در انباری مدرسه سپری کنم. خیلی میترسیدم. نه میتوانستم برگردم و نه میتوانستم بدون کتاب بروم مدرسه. در دوراهی افتاده بودم که تصمیم گرفتم راهم را بگیرم و بروم. تقریبا زندانی شدن در انباری بو گندوی مدرسه برایم یک عادت شده بود. یک عادت محکم همراه با مشت و لگدهای خانم مدیر... خلاصه وقتی به مدرسه رسیدم در را بسته بودند. صدای سرود ملی به گوش میرسید که بچهها آنرا میخواندند. خیلی ترسیده بودم، نفس عمیقی کشیدم و رفتم جلو و محکم به در مدرسه کوبیدم. چند ثانیهای گذشت که ملکالموت (که انتظامات وحشتناکمان باشد) در را باز کرد. با پوزخندی مضحک، نگاه سنگینش را بهم دوخت و گفت: خوب است، امروز را هم حسابی کیف میکنیم، بیا تو ...!
با گذاشتن اولین قدم در حیاط مدرسه پشیمان شدم. یکدفعه فکر فرار به سرم زد. اما قبل از اینکه بتوانم حرکتی از خودم نشان دهم از دو طرف محکم بازوهایم را چسبیدند و کشانکشان من را پیش مدیر وحشتناک و بداخلاقمان بردند. با دیدن من رنگ صورتش قرمز شد. انگار خیلی عصبانی شده بود، این را در چشمانش به خوبی میدیدم. در حالی که این پا آن پا میکردم گفتم: خانم من..... م....م.... من ..!
خانم مدیر گفت : انگار تو آدم بشو نیستی! ولی آدمت میکنم !!
و بدون اینکه چیز دیگری بگوید گوشهایم را گرفت و من را برد سمت انباری. میدانستم که با خواهش و تمنا کردن کاری درست نمیشود. به همین دلیل خفهخون گرفتم تا ببینم چه پیش میآید. ولی میدانستم که عاقبت خوبی ندارم. درواقع انباری اتاق کوچک و بدبویی بود که بوی موشمرده و گندیده میداد. حالم از دیدنش به هم میخورد. خانم مدیر دماغش را که در واقع به خرطوم فیل بیشتر شباهت داشت را گرفت و در را با لگد جانانهای باز کرد و من را هل داد تو و با گفتن: بشین اینجا و برای خودت کیف کن. امیدوارم خوش بگذرد. در را با چفت و بست محکم کرد. انگار من را به پارک آورده بود که میگفت کیف کن!! از همان لحظات اول حالم به هم خورد حالت تهوع بسیار شدیدی داشتم و چیزی نمانده بود که بالا بیاورم. برای مدتی دماغم را گرفتم و پس از مدتی به خواب رفتم. خواب در اینجور مواقع عجب آرامشی دارد...! وقتی بیدار شدم غروب بود و هوا تاریک شده بود، صدای هیچ بچهای به گوش نمیرسید. تنها صدایی که به گوش رسید صدای بستن در بزرگ و آهنی مدرسه بود.
بلــــــــــــــــه ...! مدرسه تعطیل شده بود و بچهها هرکدام به خانههای خود رفته بودند. تنها من در مدرسه مانده بودم. یکدفعه مثل برق گرفتهها از پریدم و با مشت و لگد افتادم به جان در بیچاره و داشتم داد و هوار میکردم: در را باز کنید من جاماندم! در را باز کنید خواهش میکنم! عمو رمضان؟ خانم مدیر؟ کسی آنجا نیست؟؟ وای خدا!
اما همه رفته بودند داشتم سکته میکردم. یعنی باید تا فردا در این خرابه بمانم؟ تصورش هم برایم دشوار بود. باید کاری میکردم ولی چطور؟ یک دقیقه هم نمیتوانستم تحمل کنم! داشتم از حال میرفتم! روی زمین نشستم و زانوهایم را در بغل گرفتم. گریهام گرفته بود. در این لحظه یک قطره اشک روی جسد مردهی یک سوسک افتاد. بعد از چند ثانیه سوسک تکان خورد. بعد به پاها و دستهایش کش و قوسی داد و بلند شد. داشت برّوبرّ نگاهم میکرد. من هم که خیلی ترسیده بودم خودم را محکم چسباندم به دیوار. در این لحظه سوسک شروع کرد به حرف زدن: خاک تو سر سرخورت کنن بازهم که اینجایی! این بار چندمته؟ آخر تو کی میخواهی آدم بشوی؟ کی میخواهی سر وقت بیایی مدرسه؟ میخواهی همچین بزنمت برق سهفاز از چشمات بپره بیرون؟! هان؟! میخواهی؟
اخلاق سوسک خیلی شبیه اخلاق مادرم بود، به همه چیز گیر میداد و آدم را کلافه میکرد. با تعجب سرم را تکان دادم و گفتم : تو... تو حرف میزنی؟
پـ نـ پـ فقط تو بلدی حرف بزنی. پس چی؟ من قدرتهای دیگری هم دارم که در فکر هیچ کس نمیگنجد.
با تعجب گفتم : نه بابا ! خب چیه؟
سوسک با کمی منّ و منّ گفت: خب... خب میتوانم آرزوها را برآورده کنم ...!
گفتم : امکان ندارد، غیر ممکن است!!! تو نمیتوانی!!
داد زد: یعنی میخواهی بگویی من دارم دروغ میگویم؟ من دروغ میگویم؟ کاری نکن اون روی سگ من بالا بیاید که جد وآبادت را بیارم جلوی چشمتها. بیتربیت من دروغ میگویم؟ تو میگی ...
در حالی که خندهام گرفته بود گفتم: نه نه نه! من نگفتم که تو دروغ میگویی. من گفتم ...
در حالی که از عصبانیت داشت میترکید گفت: چرا! گفتی که تو دروغ میگویی ... منظورت همین بود!
داشتم به زور جلوی خندهام را میگرفتم. سوسک قیافهی خیلی مضحک و مسخرهای پیدا کرده بود اما خودم را تحمل کردم و به شوخی گفتم: من شخصاً از جنابعالی پوزش میطلبم. لطفاً این بنده حقیر را عفو کنید.
سوسک آرام شد و گفت: خیلی خب حالا برای اینکه ثابت کنم یک آرزو بکن.
کمی فکر کردم و گفتم: میخواهم از این خرابه بروم بیرون.
بعد سوسک زیرلب وردی را خواند و من حس کردم که دارم از توی سوراخ کوچکی که روی در بود بیرون میروم. چند ثانیه بعد من دیدم که در اتاقم هستم و دارم کتاب میخوانم. در این لحظه مامانم به اتاقم آمد و گفت: "دخترم بیا شام بخور ." من هم همراه مادرم به آشپزخانه رفتم و شامم را خوردم. اما همهاش به موضوع سوسک فکر میکردم. حالا دیگر از انباری و خانم مدیر وحشت نداشتم. چون میدانستم که یا در اتاقم هستم یا سرکلاس و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. نمیدانید قیافه خانم مدیر چقدر خندهدار است وقتی من را جلوی چشمانش میبیند.
و این داستان واقعیت دارد ...■