«مرده؟!!» ميخواهم اين را بپرسم امّا فقط ميتوانم راست بنشينم و به پايهي فلزّي تخت رو به رويم خيره شوم كه از روي جاجيم كف اتاق بيرون آمده. با آواي نامفهومي نشان ميدهم كه شنيدم. كيانا پشت گوشي تكرار ميكند كه سريع به آنجا بروم و صداي بوق ممتدّ تلفن گوشم را پر ميكند. دستم با سستي پايين مي افتد و گوشيام به آرامي از درون دستم سر ميخورد و بر روي زمين سقوط ميكند. هنوز قدرت ندارم چشمانم را از روي پايهي تخت تكان دهم. سكوت هراسآوري بر اتاق حكمفرماست و گرما بيش از حدّ انتظار از اواخر بهار است. كمي عقب ميروم و سايهي كمرنگ تخت بالايي روي صورتم ميافتد. سرم را آهسته به ديوار تكيه ميدهم. شوك اوّليهي خبر آرامآرام از بين ميرود و ناگهان متوجّه ميشوم كه پوزخندي به لب دارم. خندهاي غير عادّي ميكنم و بعد دوباره صورتم كاملاً بياحساس ميشود. با ياري گرفتن از لبهي تخت بلند ميشوم و بدون هيچ توجّهي لباس ميپوشم. آرام آرام به سوي در ميروم و بعد از چند لحظه تأمّل به آهستگي بازش ميكنم. نور مهتابيهاي راهرو كه هر از چندگاهي خاموش و دوباره روشن ميشوند، روي صورتم ميافتد. نميدانم سرظهري، آن هم الآن كه همهي بچّهها در مراسم فارغ التحصيلي هستند چرا مهتابيها را خاموش نميكنند؟! البتّه فكر نكنم ديگر كسي در مراسم مانده باشد! بيرون ميروم و درحالي كه در را پشت سرم ميبندم احساس ميكنم چقدر اين سكوت هراسناك خوابگاه با حال من همخواني دارد. بياعتنا به گفتهي كيانا آرام آرام از خوابگاه خارج ميشوم. نه عجله دارم، نه دلشوره و نه احساس ناراحتي! فقط كمي سردرگمم و شايد كمي هم، فقط كمي، ترسيده!
***
كلّ خوابگاه غرق جنب و جوش بود. در بيشتر اتاقها باز و همه با شوق و هول و ولا در اتاقهايشان مشغول آماده شدن بودند. مراسم فارغ التّحصيلي قرار بود در يكي از آمفي تئاترهاي دانشگاه برگزار شود و ما هم فقط نيم ساعتي با شروع آن فاصله داشتيم. راهرو هم از هياهو بينصيب نمانده بود و بچّهها از اين اتاق به آن اتاق و از اين سر به آن سر ميدويدند. ناگهان در اتاقمان به شدّت به ديوار كوبيده شد، يكي از دخترهاي اتاق همسايهمان داخل اتاق پرتاب و با جيغي كه در سروصدا گم شد تقريباً به ديوار كوبيده شد. به جز من كسي متوجّهش نشد يا حداقل محلّش نگذاشت. با ديدن نگاه عاقل اندر سفيه من به خودش با خندهي ابلهانه اي دندانهاي سيمكشي شدهاش را نمايش داد و بعد از عذرخواهي كردن درحالي كه فرياد ميزد: «ميكشمت!» از اتاق خارج شد. در حالي كه سرم را با تأسف تكان ميدادم روي برگرداندم، به آرامي مشغول شانهزدن موهايم شدم و به فكر فرو رفتم... «آرام ساكتي؟!!» كيانا به آرامي اين را پرسيد و كنجكاوانه نگاهم كرد. انگار كه از خوابي پريده باشم سرم را تكان و جوابش را فقط با لبخندي تصنّعي دادم، يك لبخند كاملاً بياحساس! پشت سرمان رويا با فرياد و كوبيدن پا روي زمين كيانا را صدا كرد و همين كه من و كيانا سرمان را برگردانديم بالشي با سرعت به سر من كوبيده شد و روي زمين افتاد. صورتم را در همان حالت با دهان باز نگه داشتم و با چشمان تا حدّي گشاد شده به رويا زل زدم. در حالي كه لب پاييني اش را ميگزيد خنديد و به سمتم آمد. صورتم را بوسيد و گفت: «الهي من فدات بشم! طوريت كه نشد نه؟ به خدا ميخواستم بزنم به اين كياناي بيشعور!» بعد دستي به شانهام زد و درحالي كه دست كيانا را ميگرفت و او را كشانكشان ميبرد خطاب به او ادامه داد: «ببين رژ لب صورتيه بيشتر مياد يا قرمزه؟» در همين حين هم از درون كيفش دو رژ در آورد و به دست كيانا داد. بعد هم او را نشاند روي تخت و خودش هم نشست تا كيانا آرايشش كند. لبخندي كمابيش شبيه به پوزخند زدم و رويم را برگرداندم. موهايم را كه روي شانههايم ريخته بود را بستم و مانتوي مشكي ام را از روي تخت برداشتم و به تن كردم. مشغول بستن دكمههايم شدم و به تك تك جملاتي كه از آن هياهو به گوشم ميرسيد گوش سپردم. غالب چيزي كه ميشنيدم گفت و گوي رويا با كيانا بود كه به خاطر صداي بلند رويا بر همه ي غلغلهي خوابگاه غلبه ميكرد و اولين چيز هم فرياد رويا بود كه سر كيانا زد به اين خاطر كه وقتي در آينه نگاه كرد ديد سايهي يك چشمش پررنگتر از آن يكيست! از نگراني سايهي چشمانش كه درآمد گفت: «دلم واسه هما تنگ شده!
كاش عروسي خواهرش يه موقع ديگه بود! آدم يه ماه با شما دو تا باشه افسردگي ميگيره! خب يه كم حرف بزنين! نميميرين كه!» كيانا گفت: «اصولاً ميگن مغز آدم مثل حوض ميمونه، دهن مثل راه آبش...!» رويا گفت: «چه ربطي داشت؟» كيانا لبخند زد و گفت: «واقعا نفهميدي؟!» و بدون اينكه منتظر جوابي بماند اضافه كرد: «تموم شد! برو لباستو بپوش...» و برگشت سمت تختمان و از نردبان بالا رفت و روي تخت خودش نشست. صداي جيغ و دادهاي درون راهرو هنوز تمام نشده بود و من با وجود اين كه رويا خيلي ناراحت بود، لااقل به خاطر اين كه هما نبود تا با او سرمان را ببرند خدا را شكر مي كردم. دكمههايم را كه بستم مقنعه مشكيام را سر كردم و كيف پارچهاي طرح سنّتيام را روي دوش انداختم. به سمت در رفتم. كيانا صدايم زد: «هي، آرام! وايسا باهم بريم...!» بيحوصله به ديوار تكيه دادم و با نگاهي منتظرانه به كيانا خيره شدم تا حاضر شود. تندتند لباسش را پوشيد و تقريباً از روي تخت پايين پريد و به سمتم آمد. نگاهي به من انداخت و گفت: «امروزم مشكي ميپوشي؟» گفتم: «تا آخر عمر مشكي ميپوشم!» لبخند تلخي زد. بيرون رفتيم و بعد از گذر از آن راهروي صعبالعبور در حالي كه كيانا نفسش را بيرون ميداد وارد حياط شديم. گفت: «چشونه اين دخترا؟ شانس آورديم هرسال از اين مراسما نداريم!» چيزي نگفتم و به همراه هم از كنار باغچهها به سمت آمفي تئاتر رفتيم. چند دقيقه بعد كيانا به ورودي آمفي تئاتر اشاره كرد و گفت: «دم سالن بلا واسمون پارچه خوشامدگويي زدن!» سر تكان دادم. آمفي تئاتر به سالن بلا مشهور بود چون چند باري كم مانده بود سقفش خراب شود و يك بار هم سناش ريخته بود! البتّه نه كاملاً! چوبهاي پوست شدهي دستهي صندليهايش هم هرچند وقت يك بار لباس يك نفر را پاره ميكرد. وارد كه شديم هنوز نصف سالن هم پر نشده بود. اگر كلّ كساني كه آمده بودند را روي هم جمع ميكرديم از 30 نفر تجاوز نميكرد. با كيانا روي دو صندلي اول يكي از رديفهاي وسطي نشستيم. نگاهي به ساعت مچيام انداختم و خودم را براي حداقل يك ساعت تأخير در شروع مراسم آماده كردم.
***
مدّتي بود كه مراسم شروع شده بود. با سخنرانيهاي رئيس دانشكده و رئيس گروه و چند نفر ديگر برايمان لالايي خوانده بودند و سالن سكوت خسته كنندهاي پيدا كرده بود. نوبت تقدير و تشكّر از دانشجويان ممتاز كه رسيد تازه همه كمي به خودشان آمدند و همهمهي مختصري آغاز شد. اسم من را آخرين نفر خواندند. بالا رفتم و لوحم را بعد از چند لحظه تأخير به خاطر تعارفات اساتيد و روسا از دست رئيس گروه گرفتم. بعد از تحمّل كردن تشويقهاي بچّهها پايين آمدم و به سمت صندليام رفتم. ميان راه صداي يكي از پسرها از پشت سرم آمد: «آخي... داداشتون نيس كه بهتون تبريك بگه؟» سرم را تيز برگرداندم و به او كه كنار دستياش پايش را به پاي او ميكوبيد چشم دوختم. كت قهوهاي رنگ اسپرتي به تن داشت و پوزخند به لب به من چشم دوخته بود. دندانهايم را به هم فشار دادم تا از لرزش خفيف چانهام جلوگيري كنم. گفت: «به خدا برادرت انقد ارزش نداشت كه به خاطرش انقد خودتو اذيت كني!» ميخواستم سرش فرياد بزنم كه برادر من خيلي با ارزشتر از تو بود امّا نتوانستم. ميخواستم بگويم چطور جرئت ميكند دربارهي برادرم، كسي كه هرلحظه ي زندگيم را كنارش بودم اين طور صحبت كند امّا نتوانستم. ديدم كه كنار دستياش چيزي زمزمه كرد مثل اين كه: «ولش كن آرش...» امّا او محل نگذاشت. چشمان سبزش را به من دوخت و گفت: «اون هيچوقت به تو اهميّت نميداد!» گوشهي مانتويم را چنگ زدم و دستم را مشت كردم. خشم را در چشمانم احساس كردم و قبل از اين كه كيانا بتواند بفهمد و جلويم را بگيرم به سرعت از ميان صندليها رد شدم و از سالن خارج شدم. كمي كه دور شدم صداي دويدن و بعد فرياد: «صبر كنيد خانم اربابي...» به گوشم رسيد. صبر نكردم. قدمهايم را تندتر كردم و به سمت خوابگاه رفتم. صداي پاها تندتر شد و چند لحظه بعد كه جلوي درخت توت رسيده بودم به پشت سرم رسيد. دوباره فرياد زد: «خانم اربابي...!» سرم را برگرداندم و با نفرت به چشمان سبزش زل زدم.
***
بچّهها جمع شدهاند و دم درخت توت، غلغلهايست! از دور كه نزديك ميشوم چند نفري به من اشاره ميكنند و درگوشي چيزهايي ميگويند. نزديك كه ميشوم كيانا از ميان جمعيت بيرون و به سمتم ميآيد. اهمّيّتي به او نميدهم و راهم را از ميان حلقهي بچّههايي كه با ترس به من خيره شدهاند باز ميكنم و جلو ميروم. پسري با كت قهوهاي جلوي درخت توت روي زمين افتاده. انگار روحم ميخواهد بخندد امّا خودم نه! دست لرزانم را مشت ميكنم. توتي از درخت سقوط ميكند و درون بستر سرخ رنگ او ميافتد. من، فقط به توت خيره شدهام!■