چشمانش را دوخت به اطرافش نگاه کرد از گذشته هیچی نمانده بود، از آن زمان که صبح به صبح با صدای خروس بر میخواست. زمانی که مادر بزرگ هنوز زنده بود، زمانی که دیوارهای سنگی بین آدمها فاصله نینداخته بود، زمانی که مهرمحبت هنوز باقی مانده بود. درختان سربه فلک کشیده پابرجا بودند، خانهها دیوار به دیوار بودند، انسانها همسایههای هفت خانه آنورتر خود را میشناختد، زمانی که انسانها حال هم را از سر احساس میپرسیدند نه فقط از سر تعارف و زمانی که دلهای آدمها به هم نزدیکتر بودند و حال فقط درختان قطع شدهای مانده بودند و مهندسانی که داشتند برجهایی را میساختند که فاصله دلها را فرسنگها از هم دور میکرد.
دیوار فقط به گذشته فکر میکرد، به آدمهای قدیمی، به عشق، به محبت، به گل شمعدانی که هر روز مادربزرگ به آن آب میداد، به بازی و سر وصدای بچهها، به زمانی که زندگی جریان داشت ولی ذره ذره با بزرگ شدن بچه انگار فاصله هم بزرگ شد و فقط سال تحویل آن هم به اجبار هم رامی دیدند تا رفته، رفته مادربزرگ تنها شد البته نه تنها او بلکه تمام کسانی که به خاطر گذشته در آن روستا که داشت تبدیل به شهری میشد مانده بودند و در تنهایی جان دادند و وقتی آن ها رفتند انگار همه چیز با آنها رفت.
دیوار در این افکار بود که ضربهای به او خورد که نشانه فراموشی همان آدمها با گذشته بود.
دیوار مقاومت کرد تابماند وخاطره گذشته را زنده نگه دارد،ضربهها محکمتر میشد ولی دیوار باز هم مقاومت کرد برای گذشتگان، برای آن گل شمعدانی خشک شده در کنارش به خاطر نقاشیهای گذشته همان مهندسان بر روی خودش، برای آن که یاد عزیزان از دسته رفته را نگه دارد ولی... فایدهای نداشت دیوار فرو ریخت البته نه دیوار بلکه عشق، محبت، دوستی و خیلی چیزها ریخت و حال بهجای آن خانهها برجهای ساخته شده است که در آن کسی حواسش به همسایهاش نیست و در آن هرکس برای خودش اتاقی جداگانه دارد البته نه فقط اتاق بلکه حال و هوای جداگانه دارد و بهجای آن گل شمعدانی،گلهای مصنوعی که هیچ طراوتی ندارد آمده است، حال آدمها دنیایشان هم باهم فرق دارد، دیگر مانند گذشته زندگی رنگ و بوی مهرومحبت ندارد بلکه فقط روزها از پی هم سپری میشوند وآدمها بیهیچ احساسی از کنار هم میگذرند.
{کاش بدانیم گذشتگانمان چگونه بودند شاید فاصله دلهایمان کمی کمتر شود... شاید...}■