در اعماق زمین، جایی که هیچکس تا به حال نرفته است، در سردترین نقطهی اعماق زمین، موجوداتی مخفیانه در رفت و آمد موجوداتی وصف ناپذیر که تمام نیروی خود را برای کسانی که از نسل آنها ولی کاملا متفاوت بودند و در سطح زمین زندگی میکردند، میفرستادند.
آکسانی هم که روی زمین زندگی میکردند نیروی خود را برای موجودات زیرزمینی میفرستادند. بهاین ترتیب همیشه هر دوطرف نیروی کافی برای انجام کاری بس اعجاب انگیز را داشتند.
مهتاب، با اندیشهترین موجودات زیرزمینی در حالی که به پوست جامد ولی اندک شفاف خود روغن کنجد میمالید، ناگهان فضا را از سکوت حکم فرما بر جمع بیرون آورد: «همهی ما میدانیم سرنوشت ما چیست. هر کس بالاخره روی زمین میرود و دوباره به اینجا برمیگردد. اما همان طور که همه میدانیم مشکلی وجود دارد. آن هم این که ما هر روز و هر روز از جمعیتمان کاسته میشود و به سطح زمین میرویم. مثلا همین دیروز باران را از دست دادیم، معلوم نیست که چه زمانی برگردد، او بود که مواد غذایی لازم را برای ما فراهم میکرد. چه میشود کرد؟ من فکر میکنم آنها که بر سطح زمین هستند راهی برای بیشتر زندگی کردن پیدا کردهاند. این طور به نظر میرسد که هوش آنها فراتر رفته است و ما هستیم که از آنها عقب ماندهایم. از وقتی که پرنیان به آنجا رفته 50 سال میگذرد در حالی که من در آخرین باری که به زمین رفتم یعنی دقیقا 90 سال پیش تنها 15 سال آنجا دوام آوردم و بعد دوباره به این جا برگشتم. ولی حالا...»
بزرگ جمع حرف او را قطع کرد: «بس است دیگر مهتاب خیلی حرف زدی بگذارید چیزی به شما بگویم.
همه ی شما قبلا انسان بودهاید و یا میخواهید بشوید اما زندگی شما از همان اول از اینجا آغاز شده است. شاید انسانها دوباره آخرین دستگاهی که باعث میشد به اینجا بیایند را خراب کردهاند. میدانید که آنها روش درست کار کردن با آن دستگاه فوق پیشرفته را نمیدانند. ادیسون متاسفانه ...»
اما ادیسون خودش ادامهی صحبت بزرگ جمع را حدس زد و گفت:«بزرگ جمع، خودم مسئولیت خود را میدانم اما فکر میکنم قبل از این که این دستگاه را تمام کنم به انسان تبدیل شوم و به سطح زمین بروم.»
انیشتین اظهارنظر کرد: « ادیسون نگران نباش من هم به تو کمک خواهم کرد. البته اگر بزرگ جمع اجازه بدهند.»
بزرگ جمع پرسید: «ادیسون تو میتوانی این کار را انجام دهی؟»
- بله بزرگ جمع
- انیشتین تو هم میتوانی در ساخت این دستگاه به ادیسون کمک کنی؟
- البته بزرگ جمع
- پس لطفا عجله کنید. باید این کار زودتر تمام شود.
* * *
چندین هفته گذشت. خستگی در صورت ادیسون آشکار و نمایان بود. انیشتین با سختکوشی به ادیسون کمک میکرد ولی وضع او حتی بدتر از ادیسون بود. انیشتین و ادیسون در سالنی که سالهای طولانی از آن استفاده نشده بود کار میکردند.
ناگهان انیشتین گفت: «ای کاش دکتر حسابی اینجا بود. او تنها کسی بود که میتوانست به راحتی این دستگاه را درست کند.»
دکتر حسابی همیشه دستگاه را به تنهایی و در مدت زمانی کوتاه درست میکرد. او چندین سال پیش بر روی زمین رفته بود.
روزی سالار- فردی که از هر فرصتی برای کمک به دیگران استفاده میکرد - به سالن قدیمی رفت تا برای ادیسون و انیشتین تغذیه ببرد. ناگهان چشمش به دستگاه نیمهتمام و سپس به دو جسم بیش از حد شفاف افتاد. فریاد زنان گفت: «بزرگ جمع ! بزرگ جمع! ادیسون. انیشتین رفته اند!»
* * *
انیشتین در صلح و صفا بود. ادیسون سالها بود که مرده بود. انیشتین با خودش گفت: «چه تلاش بیهودهای بود. بیچاره ادیسون، به خاطر آن همه کوشش و تلاش در اعماق زمین برای چیزی که هیچ اهمیتی نداشت در روی زمین تقریبا ناشنوا بود...»
خندید.
- ای کاش میگذاشتیم همه به ما بر روی زمین بیاییم. ای کاش میدانستیم که دیگر ژن هیچکس جوری نیست که سوار دستگاه شود و دوباره به اعماق زمین باز گردد.
انسانها چه پیشرفتی کرده بودند و ما خبر نداشتیم! انسانها ژن دیگری پیدا کرده بودند. ایکاش میدانستیم که انسانها مردههای خود را خاک میکنند.
آه ... ایکاش میدانستم که آن موقع که در اعماق زمین بودیم، چه بودیم. اگر میدانستم چه کمک بزرگی به انسانها میکردم. ایکاش.... آه.... چه زندگی بیهودهای... فقط به ایکاش منتهی میشود. آری، زندگی همهاش حدس و گمان است...
لبخندی زد، ناخودآگاه چشمانش بسته شد، سرش بر روی شانه اش افتاد. بیهیچ دغدغهای در 18 آوریل سال 1955 میلادی جهان را بدرود گفت و رفت.
آن لحظه هنوز آثار آخرین لبخندش بر روی چهرهاش نمایان بود...
چه اندیشهی دور و درازی داشت انیشتین! در آخر هم کسی نفهمید موجوداتی که در اعماق زمین بودند چه جور موجوداتی بودند.
چه کسی میتواند مسئلهی مهمی را که انیشتین همیشه در ذهن داشت و هیچگاه نتوانست آنرا حل کند را، حل کند؟
آن موجودات در اعماق زمین چه بودند؟ هنوز هم کسی نمیداند... ■
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا