داستان كوتاه «شیر و موش» نویسنده «حنانه ذوقی»، 6 ساله از مشهد

چاپ تاریخ انتشار:

 

در جنگلی شیری بود که همیشه باهوش بود‌. روزی عقاب آمد پیش شیر و گفت: «این موش‌های ناقلا همیشه میان سراغ ما پنیر‌های ما را می‌خورند یک کاری بکن.»

شیر فکر کرد و فهمید با آ‌نها باید بجنگد‌. عقاب رفت که به حیوانات جنگل بگوید.

حیوانات جنگل آمدند پیش شیر و شیر گفت: «ما باید با موشها بجنگیم و راه افتادند به طرف قصر موش.»

موش‌ها به پادشاه‌شون خبر دادن و پادشاه‌شون آمد جلوی قصر.

پادشاه گفت: «قصر رو خراب نکنید من قول می‌دم هیچ وقت دیگه پنیرهای شما رو بر ندارم و پنیرهای شما رو بهتون می‌دم.»

ولی شیر قبول نکرد و حمله کردند به قصر موش‌ها. پادشاه موش‌ها فکر کرد که مثله اون‌ها مهربون باشد.

شیر نگاه کرد که ببیند قصر موش‌ها خراب شده یا نه‌، پادشاه موش‌ها گفت ما دیگر قول می‌دهیم دزدی نکنیم و دیگه مهربون باشیم.

شیر تصمیم گرفت با اون‌ها مهربون باشد گفت بیاین پیش خونه من و خونه درست کنید و با هم همسایه بشیم و اون‌ها به خوشی با هم زندگی کردند.