داستان كوتاه «یک قدم نزدیک‌تر» نویسنده «محمدپارسا جدیدی»، 6 ساله از گرگان

چاپ تاریخ انتشار:

یکی بود یکی نبود. خدا بود و کسی نبود. یک دختری بود به نام نازنین. نازنین هر روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد تا این که به سن 9 سالگی رسید. او هنوز نماز خواندن را بلد نبود و باید نماز می‌خواند.

پدرش به نازنین گفت: دخترم، چرا غمگینی؟ من می‌توانم به تو نماز خواندن را یاد بدهم!

نازنین با خوشحالی گفت: راست می‌گویید؟ این که ... این که خیلی خوب است!!

پدر نازنین گفت: دخترم تو اول قبل از نماز خواندن باید وضو گرفتن را بیاموزی. می‌خواهی به تو وضو گرفتن را یاد بدهم؟

نازنین گفت: البته که می‌خواهم!!

و پدر نازنین وضو گرفتن را به او یاد داد.

بعد از آن به نازنین گفت: نازنین حالا وضو گرفتن را یاد گرفتی؟

- بله!

- خب پس زودتر برو و وضو بگیر.

وقتی نازنین برگشت دید که پدرش برای او یک چادر، یک جانماز و یک محر آورده است.

پرسید: این‌ها برای چه؟

پدرش جواب داد: برای نماز خواندن باید چادر، جانماز و مهر داشته باشی. خب حالا آماده شو تا نماز را به تو یاد دهم.

وقتی نازنین آماده شد، پدرش خواندن و قرائت نماز را به نازنین یاد داد.

وقتی نازنین نمازش را تمام کرد احساس می‌کرد خیلی به خدا نزدیک شده است احساس می‌کرد همه‌ی فرشت‌ها دور او جمع شده‌اند. . وقتی این حس را به پدرش گفت، پدر جواب داد: نازنین جان می‌دانی، این یک نشانه است.

- چه نشانه‌ای پدر؟

- این یعنی تو یک قدم به بهشت نزدیک‌تر شده‌ای و خدا و فرشته‌ها تو را بیشتر دوست دارند.

وقتی نازنین این حرف را شنید خیلی خوشحال شد و تصمیم گرفت همیشه نمازش را بخواند.