یکی بود یکی نبود. خدا بود و کسی نبود. یک دختری بود به نام نازنین. نازنین هر روز بزرگ و بزرگتر میشد تا این که به سن 9 سالگی رسید. او هنوز نماز خواندن را بلد نبود و باید نماز میخواند.
پدرش به نازنین گفت: دخترم، چرا غمگینی؟ من میتوانم به تو نماز خواندن را یاد بدهم!
نازنین با خوشحالی گفت: راست میگویید؟ این که ... این که خیلی خوب است!!
پدر نازنین گفت: دخترم تو اول قبل از نماز خواندن باید وضو گرفتن را بیاموزی. میخواهی به تو وضو گرفتن را یاد بدهم؟
نازنین گفت: البته که میخواهم!!
و پدر نازنین وضو گرفتن را به او یاد داد.
بعد از آن به نازنین گفت: نازنین حالا وضو گرفتن را یاد گرفتی؟
- بله!
- خب پس زودتر برو و وضو بگیر.
وقتی نازنین برگشت دید که پدرش برای او یک چادر، یک جانماز و یک محر آورده است.
پرسید: اینها برای چه؟
پدرش جواب داد: برای نماز خواندن باید چادر، جانماز و مهر داشته باشی. خب حالا آماده شو تا نماز را به تو یاد دهم.
وقتی نازنین آماده شد، پدرش خواندن و قرائت نماز را به نازنین یاد داد.
وقتی نازنین نمازش را تمام کرد احساس میکرد خیلی به خدا نزدیک شده است احساس میکرد همهی فرشتها دور او جمع شدهاند. . وقتی این حس را به پدرش گفت، پدر جواب داد: نازنین جان میدانی، این یک نشانه است.
- چه نشانهای پدر؟
- این یعنی تو یک قدم به بهشت نزدیکتر شدهای و خدا و فرشتهها تو را بیشتر دوست دارند.
وقتی نازنین این حرف را شنید خیلی خوشحال شد و تصمیم گرفت همیشه نمازش را بخواند.■
دیدگاهها
راستی چطوری میتونم داستان هام رو براتون ارسال کنم ؟اخه منم هم داستان نویس خوبیم و میخوام نویسنده شم.از 5 سالگی قصه گویی رو شروع کردم و از سه سالگی شعر میگفتم وقتی 7 سالم شد و باسواد شدم ، مطالعه زیاد میکرد و خیلی شعر و داستان مینوشتم . الان هم داستان ها ، شعر هاو دکلمه هام خیلی زیادن . تو مسابقه داستان نویسی شازده کوچولو هم شرکت کردم.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا