داستان كوتاه «اشکال هندسی» نویسنده «حسین اکبری»، 9 ساله از لار

چاپ تاریخ انتشار:

 

دایره‌ای بود تنهای، تنها‌. یک روز از تنهایی حوصله‌اش سر رفته بود. بیرون رفت تا قدم بزند. رفت و رفت تا به یک مثلث رسید. مثلث داشت با بچه‌ها بازی می‌کرد. دایره رفت پیش او و به او گفت: با من دوست می‌شوی؟

مثلث گفت: حتما.

آن دو با هم راه افتادند. رفتند و رفتند تا به یک مستطیل که تنها در خیابان نشسته بود رسیدند به او گفتند: چرا تنها نشسته ای؟

مستطیل گفت: کسی را ندارم تنهای، تنها هستم. دایره و مثلث به او گفتند می‌توانی با ما بیایی. بعد مستطیل با آن دو به راه افتاد. آنها رفتند تا باهم یک زندگی جدیدی در شهر اشکال هندسی شروع کنند. وقتی وارد شهر اشکال هندسی شدند با اشکال هندسی دیگرهم آشنا شدند. که داشتند بازی می‌کردند و با خود شکل‌های مختلف می‌ساختند.

مثلث گفت: بیایید با هم یک خانه بشویم مثلث شد سقف خانه، مستطیل شد دیوارهای خانه، دایره شد در خانه، اما خانه آنها پنجره کم داشت یک دفعه دایره دید که مربع تنها در گوشه‌ای نشسته است.

دایره از سرجایش بیرون آمد پیش مربع رفت و گفت: ما می‌خواهیم خانه درست کنیم اما خانه‌ی ما پنجره کم دارد. مربع گفت: من به شما کمک می‌کنم‌. بعد همراه دایره به راه افتاد مربع گوشه‌ی مستطیل پنجره شد و دایره هم سرجای خود برگشت. خلاصه آنها با هم خانه‌ای زیبا شدند و دیگر هیچ کدام تنها نبودند.