در زمان نامعلومی از تاریخ کودکی زندگی میکردکه یک پایش معلول بود. همه او راتحویل نمیگرفتند و تحقیر میکردند. در روزی از روزها دوستش به او گفت:خداوند همه ما را خلق کرده است به پیش او برو و مشکلت را به او بگو. کودک هم که از دست طعنههای دیگران به تنگ امده بود؛ وسایلش را جمع کرد و راهی سفر شد؛ تا شاید در جایی دیگر خدا را پیدا کند. او تمام کودکیاش را صرف پیدا کردن خداوند کرد. از مردی شنید که: خداوند پشت دری با قفل نشسته است. در لحظهای که کودک ناامید شده بود، کلیدی را در داخل گلدان شمعدانی مورد علاقهاش پیدا کرد. کودک این بار با خوشحالی کلید را برداشت و تمام درهای دنیا را امتحان کرد. نوبت به در آخر رسید. کلید را بر قفل زد؛ در باز شد. خداوند،پشت در، منتظر کودک بود. خداوند زیبا بود. زیبایی از گلهای رز بهاری تا صدای خِش خِش برگهای پاییزی، کمال کمال زیبایی. کودک خندهای پیروزمندانه سر داد؛ خدا هم با خندهی کودک خوشحال شد و لبخند زد.
کودک مکثی کرد و گفت: خدای من چرا هر جایی که گشتم نبودی؟ خداوند گفت: من همه جا با تو بودم. کودک گفت: پس چرا من تو را ندیدم؟ خداوند گفت: دقّت نکردی. کودک ادامه داد: پس چرا من تو را در اینجا پیدا کردم؟ خدا گفت: این مکان قلب توست و کلید قلب تو امید است. من همیشه در قلب بزرگ کودکان جای دارم. کودک سوال کرد: چرا یک پای من معلول است؟ خداوند گفت: هرکار من حکمتی دارد. شاید اگر سالم بودی به این زودیها به دنبال من نمیآمدی. کودک گفت: من دیگر چه موقع میتوانم شما را ببینم؟ خدا گفت: هرموقع که دوست داشتی، میتوانی سراغ مرا در قلبت بگیری. کودک دیگر سوالی نداشت. لبخند بر چهرهی خداوند و کودک میدرخشید. آری! هرکس که خداوند را در وجود خود پیدا کرد مانند کودکی میشود که تنها امیدش خداوند است.■