شمع زردی در روستایی زندگی میکرد شمع همیشه خاموش بود و هیچوقت روشن نمیشد. روزی حشرات روستا جلسه برای شمع گرفتند تا بتوانند اورا روشن کنند. زنبور عسلی گفت :اگر من به او نیش بزنم شاید از درد نیش من روشن شود.
زنبور عسل نیشی به شمع زد اما شمع روشن نشد و همچنان بینور بود. کرم شبتاب گفت: من میتوانم کمی از نور خود را به شمع بدهم تا روشن شود. کرم شبتاب پیش شمع رفت و نور خود را به شمع داد اما شمع روشن نشد.
سنجاقک گفت: من میروم از خونه بیبی برق بیارم و به فیتله شمع بزنم شاید جرقه کند و روشن شود. بعد از نیم ساعت سنجاقک همراه جعبه برق برگشت و برق را به فیتله شمع زد اما فقط دود کوچکی بلند شد وشمع همچنان خاموش بود.
روزها وماهها گذشت، و شمع خاموش بود حتی از دست جغد دانا هم کاری بر نمیاومد.
در یک شب تاریک وسرد، پروانهای با چشمانی گریان کنار شمع رفت با خود گفت: خدایا! چیکار کنم،اگه بابام بفهمه طلا شاخکهایم را گم کردم...وای...نه نه..حتما باید پیدا کنم.
پروانه دوروبرش نگاه کرد اما هوا تاریک بود و هیچجای را نمیدید، او که گریه میکرد با نگاهی معصومانه به شمع گفت: «لطفا روشن میشی .این جا خیلی تاریکه.»
شمع از محبت و عشق پروانه شعلهکشی دو برای او روشن شد، پروانه هم به دور او چرخید تا طلای خود را پیدا کند، اما طلای پروانه روی شاخکهایش بود و پروانه سالیان سال به دور او چرخید وشمع هم برای پروانه میسوخت.■
دیدگاهها
مقدمه و بند تنیجه نداشت[/quoteکس نگو داستان نیازی به بند مقدمه نداره
فقط ای کاش مقدمه کامل ترو واضح تر بود
ممنون
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا