داستان كوتاه «پل و درخت» نویسنده «مبینا ایزدی»، از مشهد

چاپ تاریخ انتشار:

درخت پیر شده بود، دیگه کم‌کم موقع قطع کردنش بود. یک پرنده توی شکم درخت بود. صبح‌ها همیشه با هم صبحونه می‌خوردند و پرنده برای درخت آواز می‌خوند. یک‌روز پرنده پروازکنان اومد پیش درخت و گفت: «درخت می‌خوان کنار تو یک پل بسازند.»

درخت خندید و گفت: «واقعا ؟ هورا ما می‌تونیم یک دوست تازه پیدا کنیم.» پرنده و درخت خوشحال شدن و انتظار می‌كشیدن تا پل ساخته بشه.

بعد از مدتی انتظار... بالاخره پل ساخته شد و مردم جورواجور از روی پل رد شدن. پرنده و درخت با هم گفتند: «وای چه‌قدر این پل قشنگه.» پل اون لحظه خواب بود. صبح که شد پل بیدار شد و خمیازه کشید به دور و اطرافش نگاه کرد و با خودش گفت: «به به! چه‌قدر این‌جا قشنگه، چه مردم خوبی.»

پل داشت با خودش آواز می‌خوند که یک‌هو شاخه‌های بلند درخت به پل خورد. پل به‌سمت راستش نگاه کرد. دید درختی‌ست که شاخه‌هاش به اون می‌خوره. پل داد زد و گفت: «کورم کردی اَه...»

درخت با داد پل از خواب بیدار شد. و گفت: «با منی...» پل گفت: «نه با خودم بودم... معلومه که با توام... شاخه‌هاتو جمع کن...»

درخت ناراحت شد و سرش را انداخت پایین... بیچاره فکر می‌کرد الان یک دوست تازه پیدا می‌کند.

پرنده وقتی موضوع را فهمید تصمیم گرفت که با پل دوست نشه.

درخت به پرنده گفت: «تو برو با اون دوست شو... تو که بهش آسیب و مزاحمتی نمی‌رسونی... با تو دوست می‌شه.»

پرنده گفت: «نه اون پل مغرور حتماً با منم همین رفتار رو می‌کنه.»

چندروزی گذشت. پل یک‌سره غرغر می‌کرد.

اوضاع به‌هم خورده بود. یک‌شب همه خواب بودند. چندنفر اومدند و درخت را از ریشه قطع کردند. درخت خیلی دردش اومد. از شدت درد بیهوش شد.

پرنده با صدای ناله‌ی درخت بیدار شد و دید درخت رو قطع کردن.

شروع به گریه کرد. درخت گفت: «پرنده بلند شو برو... سریع باش.»

پرنده اشکاش رو پاک کرد و گفت: «اصلا تنهات نمی‌ذارم.»

درخت گفت: «می‌میری... برو... خواهش می‌کنم... خداحافظ...»

پرنده بعد از چند دقیقه بال‌هاش رو باز کرد و خداحافظی کرد و رفت. اونم با دلی غمگین.

وقتی پل بیدار شد، دید اثری از درخت نیست و خوشحال شد و گفت به به از شر درخت راحت شدم... هورا...

پل داشت با خودش آواز می‌خوند که یک‌هو شاخه‌های بلند درخت به پل خورد. پل به‌سمت راستش نگاه کرد.

ولی این خوشی پل همیشگی نبود. و اولین ترک روی پل تشکیل شد. پل کم‌کم قدیمی و کهنه شد و مردم می‌ترسیدند از روی پل رد بشن. پل رو دیگه هیچ‌کس دوست نداشت. مردم از شهرداری تقاضا کردند تا یک پل جدید درست کند. پل خیلی گریه می‌کرد. یاد روزی افتاد که درخت رو به‌خاطر کهنه بودنش مسخره می‌کرد و از کار خودش پشیمون شده بود. پل خیلی گریه می‌کرد و دوست نداشت خرابش کنن. یک‌روز چندنفر اومدن و می‌خواستن پل رو خراب کنن. پل وقتی اونا رو دید بدنش لرزید. یک‌هو خونه‌ای رو دید که یک قاب‌عکس به دیوارش بود و عکسش یک پرنده بود. قاب دست تکون داد و گفت: سلام پل خوبی؟ منم درخت... اینم پرنده است...

پل شرمنده بود. خجالت می‌کشید به درخت که حالا یک قاب‌عکس بود نگاه کند.

درخت گفت: «عیبی نداره. وقتی خراب شدی... بیا به اینجا... قاب‌عکس ما یک پل کم داره.»

پل خراب شد اما توی قاب‌عکس یک پل بود با پرنده‌ای که داشت پرواز می‌کرد.