داستان كوتاه «پیرمرد و بچه¬ها» نویسنده «مهرسا روحانی»، 16 ساله از تنکابن

چاپ تاریخ انتشار:

روزی پیرمردی از کنار کوچه‌ای رد شد. دید پسر و دختر کوچکی کنار هم نشسته‌اند. پیرمرد رفت و پیش آنها نشست. آنها را نوازش کرد و با خود به دریا برد. وقتی به دریا رفتند بچه‌ها آرام گرفتند. موقع برگشتن پیرمرد از پسر پرسید: «چرا گریه می‌کردید؟» گفت: «آخه عروسک سارا خراب شده بود.» پیرمرد پرسید: «تو چرا گریه می‌کردی؟» پسرک گفت: «چون عروسکم داشت گریه می‌کرد.» او این را گفت و همراه دختر آنجا را ترک کرد.■