داستان كوتاه «مترسک کوچولو تنها شده» نویسنده «زهرا منتظری» از تنکابن

چاپ تاریخ انتشار:

روزی بود و روزگاری، در يك باغ قشنگ، مترسکي به تنهایی زندگی می‌کرد. او هیچ دوستی نداشت و تصمیم گرفت دوست پیدا کند. همه کلاغ‌ها و گنجشک‌ها و پرنده‌ها از قیافه ترسناک او می‌ترسیدند. روزی عقابی، پرنده کوچولوی قشنگی را دنبال می‌کرد. پرنده کوچولو رفت و رفت تا به مترسک رسید. او از مترسک نترسید و پشتش پنهان شد. عقاب وقتی مترسک را دید رفت و داد زد: «پرنده کوچولو هرجا هستی پیدات می‌کنم و می‌خورمت.» مترسک به پرنده گفت: «سلام. با من دوست می‌شوی؟» پرنده کوچولو گفت: «بله، تو من‌رو نجات دادی. برای چی با تو دوست نشم.» و از این به بعد مترسک کوچولو با پرنده دوست شد و دیگر تنها نبود.