داستان كوتاه «شازده کوچولو» نویسنده «مهدیس شفیعی»، 7 ساله از تنکابن

چاپ تاریخ انتشار:

یکی بود یکی نبود، در زمان‌های قدیم پسری با مادرش زندگی می‌کرد. سال‌های قبل پدرش که پادشاه مهربانی بود را آدم‌های ظالم کشتند. همسر پادشاه هم آواره شد و با گدایی روزگار خود را می‌گذراند و پسر خود را که یک شاهزاده بود را به‌سختی بزرگ مي‌کرد.

کم‌کم شازده کوچولو بزرگ و بزرگ‌تر شد و همه‌ی مردم او را به همین نام صدا می‌کردند. یک‌روز پادشاه آن‌زمان که خیلی ظالم بود و همان قاتل پدرش بود، دستور داد تا گداها را دار بزنند و مادر شازده کوچولو را هم گرفتند.

شازده کوچولو که با تمام حیوانات جنگل دوست بود و در ضمن تیرانداز ماهری بود تصمیم گرفت که مادرش را نجات بدهد. او به‌سراغ دوستانش در جنگل رفت و ماجرا را برایشان تعریف کرد. دوستانش همگی به او گفتند که ناراحت نباش ما همه به تو کمک خواهیم کرد. شازده کوچولو خیلی خوشحال شد.

فردای آن روز با کمک میمون، زرافه، شیر، كرگدن، فیل، شتر، گوزن، یوزپلنگ، گاو، الاغ و خیلی از حیوانات دیگر به‌سمت قلعه‌ی شاه حرکت کردند و آن‌ها را از پا درآوردند. شازده کوچولو هم به‌سرعت با تیراندازی قاتلان پدرش را کشت و خودش شاه شد و تمام زندانیان را آزاد کرد و همه شعار «زنده باد شازده کوچولو» را سر دادند.

شازده کوچولو هم با مادرش که دیگر ملکه شده بود با شادی روزگار گذراندند.