داستان كوتاه «عصربود» نویسنده «صبا صباغ»، 11 ساله از مشهد

چاپ تاریخ انتشار:

عصربود. بوی گل‌های شمعدانی همه‌جا را پر کرده بود. عزیزجون روی صندلی مخصوصش نشسته بود و دست‌های چروکیده‌اش را روی هم گذاشته بود. در دلش غوغا بود. داشت به روزهایی فکر می‌کرد که نوه‌هایش دورش نشسته بودند و او به آن‌ها نخود و کشمش می‌داد. یا آن‌روزهایی که همه جمع می‌شدند در خانه‌ی پیرزن که برای روزهای محرم شله‌زرد درست کنند و نذری بپزند. دست روی لباس گل‌گلی‌اش کشید، یادش بخیر. آن لباس را رعنا برای روز مادر برایش آورده بود. با خودش فکر می‌کرد اگر آن زلزله‌ی لعنتی نمی‌آمد، حالا هنوز رعنا بود و می‌توانست شله‌زرد برای روز عاشورا درست کند. در روزهای عاشورا هر روز رعنا، تنها دخترش، وردستش تدارک شله‌زرد ظهر عاشورا را می‌داد. او توی حیاط می‌نشست و زن‌های همسایه دیگ‌ها را هم می‌زدند. رعنا مواظب همه‌چیز بود. و او دلش به دخترش که همه‌کس‌اش بود گرم بود...

نمی‌ دانست حالا چندم محرم است... کاش یکی پیدا می‌شد که این لباس گل‌دار را از تنش درمی‌آورد...

پرستار از آن‌طرف آسایشگاه به‌طرف عزیزجون می‌آمد.

«عزیزجون حالت بهتره... بیاببرمت تو... شله‌زرد نذری آوردن...»