داستان كوتاه «پسر لجباز» نویسنده «هلیا رجبی»، 9 ساله از تنکابن

چاپ تاریخ انتشار:

يكي بود يكي نبود، زير گنبد كبود، داستان قصه ما شروع شد.پارسا اسم پسربچهي داستان ماست. يكروز پارسا با مادرش ميخواست برود خانه پدربزرگش. پارسا مثل هميشه گفت: «مادر ميتوانم چندتا اسباببازي بياورم؟» مادر گفت: «باشد.» پارسا يك كيف بزرگ داشت كه توي آن يك عالمه وسيله جا ميشد. آنرا برداشت و توي آن خرس بزرگش را گذاشت. كاميون بزرگش را هم گذاشت و توپ و خيلي چيزهاي بزرگ ديگر...

مادر پارسا وقتي كيف بزرگ پارسا را ديد گفت: «واي پارسا تو نميتواني اين كيف سنگين را بياوري.»

پارسا گفت: «مادر من ميتوانم كيفم را بياورم.» مادر با پارسا بحث كرد. مادر تصميم گرفت و به پارسا گفت كيف را بايد خودت بياوري. چند قدم كه از خانه دور شدند پارسا خسته شد اما نتوانست به مادرش بگويد، چون مادرش در خانه به پارسا گفته بود كه كيف را بايد خودش بياورد. پارسا زبانش بند آمده بود اما كيف را تا خانه پدربزرگش آورد. وقتي به خانه پدربزرگ رسيدند پارسا به مادرش گفت: «مادر تو راست ميگفتي من از اين به بعد وسيلههاي كوچك را ميآورم.» مادر دستي بر سر او كشيد و او را بوسيد.