داستان «پسربچه لجباز» نویسنده «هلیا رجبی»

چاپ تاریخ انتشار:

 

يكي بود يكي نبود زير گنبد كبود داستان قصه ما شروع شد

     پارسا اسم پسربچهي داستان ماست. يك روز پارسا با مادرش مي خواست برود خانه پدربزرگش پارسا مثل هميشه گفت مادر مي توانم چند تا اسباب بازي بياورم مادر گفت باشد پارسا يك كيف بزرگ داشت كه توي آن يك عالمه وسيله جا مي شد. آن را برداشت و توي آن خرس بزرگش را گذاشت كاميون بزرگش را هم گذاشت و توپ و خيلي چيزهاي ديگر و بزرگ....

     مادر پارسا وقتي كيف بزرگ پارسا را ديد گفت واي پارسا تو نميتواني اين كيف سنگين را بياوري پارسا گفت مادر من ميتوانم كيفم را بياورم مادر با پارسا بحث كرد. مادر تصميم گرفت و به پارسا گفت كيف را بايد خودت بياوري. چند قدم كه از خانه دور شدند9پارسا خسته شد اما نتوانست به مادرش بگويد چون مادرش خانه به پارسا گفته بود كه كيف را بايد خودش بياورد پارسا زبانش بند آمده بود اما پارسا كيف را تا خانه پدربزرگش آورد. وقتي به خانه پدربزرگ رسيدند پارسا به مادرش گفت مادر تو راست ميگفتي من از اين به بعد وسيه هاي كوچك را ميآورم مادر دستي بر سر او كشيد و او را بوسيد.