داستان «هیچ کس او را نمی خرید» نویسنده «فاطیماجعفری» 8 ساله از لارستان

چاپ تاریخ انتشار:

و من بالای انباری مغازه خیلی تنها بودم. یک روز خانمی آمد گفت:«نخ قرمز مخصوص دامن دارید؟» آقای مغازه دار نخ قرمز به او داد خانم پولش حساب کرد وبعد رفت خانه در بین راه مسجدی بود که مادرها می رفتند. برای نماز و بچه ها بازی می کردند و نخ رسید به خانه .

خانم یک روز دیگه تصمیم گرفت قلاب بافتنی بخرد.

قلاب بلند بود و بالای سرش کج شده بود، رنگش هم سفید بعد خانم قلاب هم آورد خانه.نخ با قلاب دوست شد قلاب گفت:«این خانم می خواهد چکار کند با ما؟» هرچه فکر کردیم نفهمیدیم. یک دفعه!نم داشت با دختری صحبت می کرد به او می گفت:«می خواهم برای تو دامن ببافم» یک دفعه! نخ گفت:آخ جون!آجون! من دیگه تنها نیستم یک دامن می شم.

قلاب شروع به بافتن کرد چند روز پشت سر هم بافت همین طور نخ کوتاه تر شد قلاب نگین را با نخ بافت.

نگینه سفید بود شکل گل بود. ناگهان! نخ گره خورد و قلاب هر چه تلاش کرد نتوانست گره اش را باز کند، صورت نخ قرمز شده بود نفسش بند آمده بود صدا می زد: دارم خفه می شم کمکم کنید! نگینه راه را برای قلاب پیدا کرد و به او نشان داد این طرفی گره اش باز می شود قلاب گره را باز کرد و نخ نفس راحتی کشید و نگینه آب قند برای نخ آورد. نخ خورد وحالش بهتر شد گفت:آخیش! دوباره قلاب شروع به بافتن کرد بعد از چند ماه دامن تمام شد.

نخ از تنهایی بیرون آمد وبه شکل دامن گل گلی شده بود.