داستان «مشکل بزرگ» نویسنده «امیر صفرنژاد» 12 ساله از لارستان

چاپ تاریخ انتشار:

در منظومه ی شمسی یک خانواده ی بزرگی زندگی می کردند. مادر آنها خورشید بود و نام خواهرها و برادرانش:عطارد، زهره، زمین،مریخ،و بزرگترین آنها مشتری بود. و بقیه اورانوس،نپتون و کوچکترین آنها پلوتو بود.

یک روز زمین به مادرش خورشید گفت: مادر جان من یک مشکل دارم. مادرش گفت: چه مشکلی؟ زمین گفت: آدمهای روی من خیلی زیادند، دیگر جای نفس کشیدن برایم نمانده،عطارد گفت: مقداری از آنها در من جای بده، زمین گفت:ولی تو به مادرمان خیلی نزدیکی، آنها می سوزند

ناهید گفت: آنها را به من بده زمین گفت: نه خواهر روی تو طوفانهائیست که نمی توانند طاقت بیاورند. مریخ گفت: آنها را به من بده، زمین گفت:روزهای تو خیلی گرمو شبهایت خیلی سردند. مشتری گفت: خب پس آنها را به من بده زمین گفت:نه، تو از گاز هستی. زحل گفت: من می تونم کمکت کنم؟ زمین گفت: نه حلقه تو پر از ماه است مردم نمی دانند که چه موقع شب یا روز است.

اورانوس گفت: من چی؟ زمین گفت: روی تو خیلی سرد است و تو از آب تشکیل شده ای. نپتون گفت: من که می توانم ار آنها خوب نگهداری کنم! زمین گفت: تو هم مثل برادر بزرگترمان مشتری از گاز تشکیل شده ای. پلوتو گفت: من چی؟ زمین گفت: «نه!» تو خیلی کوچکی

مادرشان گفت: زمین جان آنها را به من بده، زمین با ترس گفت: نه، مادرجان روی شما مواد مذاب است. مادرش گفت: پس مجبوری تا روز موعود آنها را تحمل کنی.