داستان «بافه کنفی» نویسنده «سعیده شفیعی»

چاپ تاریخ انتشار:

 

آقای مرادی گچ سفید را روی زمین زیر تخته‌سیاه انداخت. دستش را بالا آورد. انگشت شصت را به دو انگشت دیگر مالید و هم‌زمان فوت کرد. گَرد سفیدی از دستش بیرون ریخت. کاغذهای روی میز را جمع کرد و در پوشه گذاشت. کلاس خالی شده بود. صدای شادی بچه‌ها از راهروی مدرسه می‌گذشت و با خودشان می‌رفت. رو به در کلاس چرخید. سبحان عقب کشید و پشت دیوار مخفی شد.

-        بیا بیرون ببینم. چی شده؟

سبحان در قاب در ایستاد. لاغر بود و آفتاب‌سوخته. دفتر و کتاب‌ها را دستش گرفته بود. زانوی شلوار قهوه‌اي‌اش پاره و سیاهی زانو پیدا بود. مرادی با لحنی شوخ پرسید: «چی شده؟ نکنه باز هم بافه اووردی؟»

سرش را به نشانه تأیید تکان داد. مرادی با تعجب تکرار کرد: «بافه اووردی؟ چه خبره؟ می‌دونی تا حالا چند‌تا بافه به من دادی؟ من هم پول همشون‌و بِت دادم.»

سبحان زیر‌لبی جواب داد: «پول نمی‌خوام.»

مرادی پوشه سبز را روی میز گذاشت دست‌ها را مقابل سینه زنجیر کرد و پرسید: «‌خب پس چی می‌خوای؟ هر روز هر روز؟»

سبحان جلو آمد. بند نارنجی کتانی سیاهش باز بود. با هر قدم دو طرف کفش می‌پیچید. بلند می‌شد و می‌خوابید. جلو آمد و کنار میز ایستاد. صدایش می‌لرزید: «آقا بافه‌ها کار خواهرمونه.»

-        اینو گفته بودی.

-        بِش گفتیم برا شما ببافه.

-        اینو هم قبلاً گفتی.

سبحان ساکت شد. چانه را به سینه چسبانده بود. مثل دونده‌یی که به خط پایان رسیده باشد سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت. دستش را به پیشانی کشید. آستینش مرطوب شد. بریده بریده گفت: «آقا خواهرمون...»

دوباره ساکت شد. مرادی پرسید: «خواهرت چی؟»

-        خواهرمون آقا... اسمش سلیمه‌ست.

-        خب؟

-        سواد هم داره. تا پنجم.

-        می‌خوای درسش بدم؟

-        نه آقا.

-        پس چی؟

لب‌ها خشک و زبانش به سقف دهان چسبیده بود. صدای نامفهومی از گلویش بیرون آمد. ساکت شد. سیبک تیز گلوش تکان خورد و سبحان با صدایی که به زور شنیده می‌شد گفت: «می‌خوایم... می‌خوایم بگیرینش.»

مرادی با چشم‌های گشاد و ابروهای پریده نگاه کرد. دستی به چانه اصلاح نشده‌اش کشید و به حلقه باریک و طلایی دست کشید. حجم سنگین سکوت آزار‌دهنده بود. پوشه را برداشت. قدمی رو به در کلاس رفت و گفت: «این حرفُ نشنیده می‌گیرم. ما با هم دوستیم؛ من زن و بچه دارم تو شهر خودمـ...»

-        شیخ هم زن داشت.

بدون اینکه چشم از زمین بردارد گفته بود.

-        شیخ؟ شیخ دیگه کیه؟

-        شوهرش. مُرده.

مرادی خیره نگاهش کرد. حالا دیگر فهمیده بود معنی بافه‌های کنفی که هر روز سبحان برایش می‌آورد چه بوده. چشم‌ها را بست. رو به پنجره چرخاند. آسمان صاف بود. گرما توان پرواز پرنده‌ها را گرفته بود. هیچ صدایی از حیاط شنیده نمی‌شد. پوشه را روی میز گذاشت. صندلی را عقب کشید و نشست.

-        ۱۵ سالشه آقا.

حس می‌کرد شرجی بیشتر شده و راه نفسش را گرفته. دستش را پشت گوش و گردنش کشید و با مکث طولانی پرسید: «شیخ که خیلی پیر بود؟»

سبحان با سر تایید کرد: «پول داد. وقتی مرد پسرهاش سلیمهُ زدن. اگه بچه داشت نمی‌تونستن بیرونش کنن. بچه‌ش بچه شیخ بود. حالام خرجی نمی‌دن.»

-        واسه همین می خوای شوهرش بدی؟

-        آقام مریضه.

صدای جاروی بابا یعقوب از راهرو می‌آمد. سبحان از جیب شلوارش بریده‌ی کاغذی کوچک و مچاله شده درآورد و روی میز گذاشت.

-        از اونجا با خودش اوورده. از خونه شیخ.

مرادی از بین چروک‌های باز شده کاغذ چهار عدد اول شماره موبایل را دید. بابا یعقوب با دسته جاروی بلندی که از لیفه‌های خرما درست شده بود به در کلاس ضربه زد و پرسید: «آقا تمیز کنم؟»

***

در ماشین را بست و دکمه کولر را زد. برای بیرون رفتن هوای گرم داخل ماشین شیشه‌ها را پایین کشید. خرداد بود و گرمای زود‌هنگام. دوست داشت دو‌هفته باقی مانده سال تحصیلی زودتر تمام می‌شد و برمی‌گشت پیش خانواده‌اش. از این هوا، مردم و کوچه، خیابان‌های تنگ خسته شده بود. شیشه را بالا کشید و ضبط را روشن کرد. صدای نی پخش شد و بعد از آن همنوازی نی انبون بود و تِمپو. حاجیونی می‌زدند.

مثل آنها شده بود. بعضی کلمه‌ها را با لهجه می‌گفت. موسیقی محلی آنها را گوش می‌کرد و حتی مثل آنها چای می‌خورد. مثل پدر سبحان. گفت: «بفرما آقا معلم. نمک نداره.»

پاچه‌های شلوارش را بالا داده و تنور گِلی درست می‌کرد. گِل تا بالای آرنج‌های خشکیده‌اش چسبیده بود. پیراهنش سفید بود و پوستش آفتاب‌سوخته. روی تخت حیاط، زیر سایه نخل، نشستند. بوی خوش گِل تازه پلک‌هاش را سنگین کرده بود. آن طرف‌تر دختری کنار تنور نان می‌پخت. پدر صدا زد: «سلیمه.»

دختر به اتاق رفت و با سینی چای برگشت. سینی را روی تخت، جلوی مرادی و پدر گذاشت. پدر گفت: «بفرمایید.»

و نیمی از استکان را در نعلبکی خالی کرد. قند را در نعلبکی زد؛ میان لب‌ها گذاشت و چای داغ را هورت کشید.

ماشین را جلوی خانه پارک کرد. تازه کولر خانه را روشن کرده بود که زنگ موبایل را شنید. حوصله جواب دادن نداشت. می‌دانست همسرش تلفن زده. باز هم همان حرف‌های تکراری. کجا رفته؟ چه خورده؟ حالش خوب است یا نه؟ محبت‌های تکراری. دل‌تنگی‌های تکراری و آخر هم بوسه‌یی از راه دور. باز هم صدای زنگ. این‌بار تلفن خانه بود. باید جواب می‌داد. تلفنش که تمام شد. بافه‌ها را از روی میز برداشت و کنار هم گذاشت. ۵ بافه باریک و ظریف. نخ‌های گونی به زیبایی در‌هم تنیده و نقش حصیر را درست کرده بودند. بافتِ ریزِ بافه‌ها، ظرافت آنگشت‌های بافنده‌شان را نشان می‌داد. سینی را روی تخت گذاشت. دو استکان کمر باریک داخل نعلبکی‌های سفید با گل‌های کوچک قرمز در سینی بود. اولی را جلوی پدر و دومی برای مرادی گذاشت. انگشت‌ها نی‌های باریک خوش‌تراشی بودند با ناخن‌های کشیده. رد کمرنگ حنا هنوز بالای ناخن‌ها پیدا بود. وقتی رفت؛ چشم‌های مرادی را هم برد. راه که می‌رفت مقنای سیاهش تکان می‌خورد. کنار تنور نشست. گوشه مقنا را دور صورت چرخاند و بالای گوش با گیره‌یی که مهره‌یی آبی داشت وصل کرد. موی بلند و بافته شده‌اش را پشت گردن انداخت و مشتی از خمیر کند. تند و ورزیده بود. انگار صد‌سال بود نان می‌پخت. هنرمندانه با خمیر بازی می‌کرد. تابش می‌داد. بادش می‌داد. و در آخر خم می‌شد و می‌زدش به دیواره تنور زمینی. از حرارت تنور صورتش تفتیده بود. گونه‌های قرمز و پف‌کرده، چشم‌های سیاه و درشتش را زیبا‌تر کرده بود. هر‌بار که به تنور خم می‌شد سینه‌های کوچکش در لباس تنگ می‌افتاد و می‌لرزید. بوی نان تازه گرسنه‌اش کرده بود. در یخچال را باز کرد. نان‌ها بیات شده بودند. اشتها نداشت. چراغ را خاموش کرد. اندام رسیده و سینه‌های لرزان سلیمه بی‌قرارش کرده بود. یک‌سال از مرگ پیرمرد می‌گذشت. با فکر شیخ و شب‌هايی که سلیمه با او گذرانده بود خواب رفت.

نور ملایم صبح از لای پرده می‌تابید و نوار سفیدی روی تخت انداخته بود. دستش را از روی پتو حلقه کرده بود دور بدن همسرش. صدای پرده را شنید. تخت روشن شد. صورتش زیر خرمن موهای سیاه و بلند پیدا نبود. آرنج را تکیه‌گاه بدن کرد و رو به او چرخید. لب‌ها را جلو آورد و موها را کنار زد. سلیمه بود. از خواب پرید.

دوهفته پایان سال گذشت. کاغذ مچاله شده کابوس او شده بود. روی حرف زدن با سبحان را نداشت. منتظر بود تا حرفی بزند، بافه‌یی بیاورد. اما سبحان بی‌صداتر از همیشه با نگاهی تیز و پرسشگر دور ایستاده بود.

***

گرما بیداد می‌کرد. مدرسه کولر نداشت. تصمیم گرفتند مدرسه را زودتر تعطیل کنند. مرادی به شهر خودش برگشت و روز اولین امتحان در مدرسه حاضر شد. هر کدام از بچه‌ها روی یکی از نیمکت‌ها نشسته و امتحان می‌دادند. گاهی صدایی نجوامانند شنیده می‌شد و هربار با چرخش سر مرادی سکوت به کلاس بر می‌گشت. مرادی یک چشم به دانش‌آموزها داشت و یک چشم به بیرون پنجره. سبحان نیامده بود. امتحان که تمام شد برگه‌های امتحانی را جمع کرد و به دفتر رفت. روی صندلی کنار پنجره نشست و مشغول تصحیح برگه‌های امتحانی شد. بابا یعقوب با سینی چای آمد. یکی از پاهایش فلج بود. وقتی پا را بلند می‌کرد از مچ آویزان می‌شد و روی زمین که می‌گذاشتش کج می‌نشست. هرچه پیرتر می‌شد لنگیدن پایش هم بیشتر می‌شد. گاهی به‌جای او، زن یا پسرش چای می‌آوردند. سینی را رو به مرادی گرفت: «آقا بفرمایید.»

مرادی استکانی از سینی برداشت. آستین بابا یعقوب بالا رفته و به دست چپ بافه‌یی از نخ‌های گونی بسته بود. خواست چیزی بپرسد اما منصرف شد. بافه شبیه به بافه‌های سبحان بود. با همان نقش ریزبافت حصیر. ترس به دلش نشست. «شیخ که پیر بود؟» سبحان جواب داد: «پول داد.» بقیه برگه‌ها را زود صحیح کرد. به‌سمت میز آقای سلطانی رفت. برگه‌ها را روی میز گذاشت و گفت: «امروز جایی کار دارم. فردا نمره‌هارو تو لیست وارد می‌کنم.» سلطانی پاکت برگه‌های امتحانی را در کمد گذاشت. در کمد را قفل کرد و کلیدها را روی میز انداخت. به مرادی گفت: «شما هم کار داری؟» مرادی خیره به کلیدهای روی میز نگاه می‌کرد. بافه‌یی شبیه به بافه سبحان از حلقه کلیدها گذشته بود.