مرد شانههایش را چندبار بالا و پایین انداخت و دگمهی ضبط را فشار داد. طنین بلند آهنگ شاد توی خانه پیچید. زن سرش را در متکا فرو کرد. مرد آمد توی اتاق خواب، با برسی کوچک به دقت موهایش را شانه زد و از توی آینه نگاهی به زن انداخت. زن متکا را روی گوشهایش فشار میداد.
ـ خواهش میکنم صداشو کم کن مگه اینجا کاباره است.
مرد دگمهی پیراهنش را یکییکی بست.
ـ پس نمییای؟ بار اول بهتر بود تو هم باشی. خانم فرتاش و شوهرش واقعاً مهموننوازند.
زن غلتی زد.
ـ این روزها آدم باید سرش به کار خودش باشه. زمونه عوض شده، آدمها که خیلی بیشتر. یه نگاه به دور و برت کن.
و سعی کرد در حین حرف زدن قیافهی حق به جانبی به خودش بگیرد. مرد یقهی پیراهنش را صاف کرد.
ـ پیرهنم چطوره؟
ـ بهنظرم زیادی جیغ میزنه.
مرد از اتاق بیرون رفت. لیوان پر آب را از روی میز برداشت و آنرا در گلدان شمعدانی کنار مبل که در حال خشک شدن بود خالی کرد. انگشتش را بهطرف دگمهی ضبط دراز کرد. نگاهی به اتاق خواب کرد و دستش را پس کشید. بهطرف جالباسی رفت. کت طوسی رنگش را پوشید و شال بافتنیاش را دور گردنش انداخت. بعد بیآنکه خداحافظی کند در را باز کرد و بیرون رفت.
زن از روی تخت بلند شد. بوی اسپری مرد انگار به تن اتاق نشسته بود. در کمد مرد نیمهباز بود. زن در را بازتر کرد. مدتی به ردیف پیراهنهای اتو خورده و وسایلی که مرتب توی کمد چیده شده بود نگاه کرد. لبخندی زد و در کمد را بست.
سپس بهطرف ضبط رفت و آنرا خاموش کرد. بعد از کشوی پایینی سیدی دیگری درآورد و آنرا توی ضبط گذاشت. آهنگ ملایم که پخش شد، بهطرف آشپزخانه رفت. به ظرفهای نشستهی توی سینک نگاه کرد. تخممرغی از یخچال برداشت و ماهیتابهی کوچک آویزان به دیوار را روی اجاق گذاشت. مقداری روغن توی ماهیتابه ریخت که تقهای به در خورد.
یکدفعه به خود آمد. گمان کرد مرد برگشته، باخنده گفت: پشیمون شدی برگشتی؟
وقتی صدایی نیامد، سرش را از آشپزخانه بیرون کرد. زنی ایستاده بود کنار جاکفشی. یادش نمیآمد مرد در را باز گذاشته باشد. صدای جلز و ولز روغن از توی ماهیتابه بهگوش میرسید. زن تازه وارد به خود تکانی داد.
ـ فرتاش هستم. ببخشید که سرزده وارد شدم در باز بود و صدای آهنگ...
و با چند گام بلند خود را به زن رساند و دست سفید لاغرش را بهطرف او دراز کرد. بوی روغن سوخته داشت فضای خانه را پر میکرد. روغن روی اجاق گر گرفته بود و حلقههای خاکستری دود از آن بلند میشد که زن با دستپاچگی اجاق را خاموش کرد. در یک لحظه همهچیز بهنظرش مات شد. چیزی توی گلویش میجوشید و بالا و پایین میشد. صدای خانم فرتاش بلندتر بهگوش رسید.
ـ بر عکس شد بهجای اینکه شما مهمون من باشید من مهمون شما شدم. شوهرتون گفتند کسالت دارید ولی باور کنید دلم میخواست شما رو ببینم.
زن احساس میکرد چشمهایش بهقدری باد کرده که هر آن میترکد. از کنار در نیمنگاهی به بیرون انداخت. خانم فرتاش روی مبل نشسته بود و به شومینه خیره شده بود.
از آشپزخانه که بیرون رفت، موهای پریشانش را با دست جمع کرد. میخواست چیزی را از ته توی ذهنش بیرون بکشد، چیزی را بهیاد بیاورد. حس میکرد زمانی خیلی دور خانم فرتاش را دیده. خانم فرتاش با دست برگهای شمعدانی را نوازش میکرد. برگهای خشک شده یکییکی زیر انگشتانش ریز ریز میشدند.
ـ شمعدانی گیاه جون سختیه بهتون نمییاد آدم بیتوجهی باشید!.
زن هاج و واج پشت مبل روبرویش ایستاد و ناخنهایش را توی گوشت کف دستش فشار داد. قد بلند و اندام کشیدهی خانم فرتاش از سر و گردن مبل بیرون زده بود. مانتو کرمی رنگ گشاد انگار از اندام لاغرش آویزان شده بود.
ـ شومینهی قشنگیه. جون میده دو سه تا هیزم تر و تازه بریزی توش بعد بشینی و به صدای سوختنش گوش بدی. حیف که مصنوعیه.
زن نگاهی به شومینه کرد. انگار بار اول بود که آنرا میبیند.
موهای صاف و یکدست خانم فرتاش از جلوی روسری کوچک سفید رنگش روی خطوط عمودی پیشانیش ریخته بود. چشمهای براق و روشنش که مثل دو تیله میدرخشید، زن را متحیر کرده بود. کف پاهای زن سوزن سوزن میشد و هیکل چاقش روی پاهایش سنگینی میکرد.
ـ فکر کردم بچهدار هستید. آخه آدمهای بچهدار دل خوشی از رفت و آمد ندارند.
زن سرش را چندبار تکان داد.
ـ بچهها نفرتانگیزند، دست و پاگیرند، فقط آرامش آدم رو به هم میزنند.
بعد نگاهش از روی دیوار لغزید تا به قاب عکس کوچک و قدیمی روی دیوار برخورد کرد و حرفش را ادامه داد.
ـ زندگی رو از آدم میگیرند...
توی قاب زنی چاق و قدکوتاه با شکمی برآمده کنار یک حوض بزرگ ایستاده بود. پنج ششتا بچهی قد و نیم قد هم در کنارش بودند. خانم فرتاش رد نگاهش را دنبال کرد.
ـ خیلی شبیه مادرتون هستید.
بعد انگشتهای بلند و استخوانیش را بههم قلاب کرد و به زن خیره شد. نگاهی که مثل سیم خاردار به صورت زن برخورد کرد. زن از این نگاه دست و پایش را گم کرد و زیر لب چند فحش نثار شوهرش کرد.
ـ برخلاف شوهرتون خیلی شکسته شدید. نمینشینید؟
زن حالا به چوب خشک بیجانی میمانست. احساس میکرد با هر خم و راست شدنی خرد میشود. بهسختی روی مبل روبرویش نشست. خانم فرتاش با انگشت روی گرد و خاک میز طرحی را میکشید. چهرهی زنی با موهای پریشان. زن لب پایینیش را گزید و سرخ شد.
ـ همهجا آپارتمان سازی شده. مردم مثل مور و ملخ زیاد میشوند. خونهها کوچکتر و شهرها شلوغتر از این رهگذر خاکش هم نصیب ما میشود.
خانم فرتاش خطهای افقی نامنظمی را مثل زبانههای آتش اطراف سر طرح میکشید. طرح رفته رفته واضحتر شد. طرحی که بهنظر زن آشنا میآمد. باد تندی انگار موهای زن توی طرح را بازی گرفته بود و هر آن احتمال داشت نوک موها به زبانهها بگیرد. زن میخواست دستش را دراز کند و با سر آستین زبانهها را پاک کند که خانم فرتاش با دستمالی سفید طرح را یکباره پاک کرد و او بهسرعت خودش را عقب کشید. با آنکه طرح پاک شده بود ولی لبهای مرموز طرح هنوز سمج به میز مانده بود و زن بهوضوح صدای قهقهههای ضعیف و بد صدایش را میشنید.
هوا گرم شده بود. زن با کف دستش عرق پیشانیش را پاک کرد و به شومینه نگاه کرد. پیش چشمانش شعلهها از سر شومینه تنوره میکشیدند.
زن بلند شد شومینه را خاموش کرد و بهطرف پنجره رفت. پردههای مات و کدر را کنار زد و آنرا باز کرد. هوای سرد یکباره به داخل هجوم آورد. نفس عمیقی کشید و بهطرف خانم فرتاش چرخید. خانم فرتاش در طرف دیگر میز نشسته بود و دوباره طرحی را میکشید.
ـ من بر خلاف شما عاشق رفت و آمدم. تنهایی آدم رو به چوبی تبدیل میکنه که از درون موریانه زده. آدم رفتهرفته پوک میشود، بیهویت. بهنظرم خیلی وحشتناکه... شما آدمی...
زن صدایش را نمیشنید. طرح دوباره شکل گرفته بود. طرحی که به چشمش آشناتر از دفعهی پیش میآمد. بوی موی سوخته توی فضا پیچید. نفسش بالا نمیآمد. خیلی زود به سرفه افتاد. زبانهها به نوک موها گرفته بود.
لحن خانم فرتاش مبهم شده بود. دهانش به یک اندازه باز و بسته میشد و کلمات نامفهومی را مدام تکرار میکرد. بوی دهانش که به صمغ درختان میمانست با بوی موی سوخته مشامش را پر کرده بود. آوازی که از ضبط بهگوش میرسید، فقط صدای نالههای ضعیف مردی بود که مدام قطع و وصل میشد. زن پلکهایش سنگینی میکرد. میخواست دستش را دراز کند و طرح را پاک کند ولی بیرمق روی مبل روبروی خانم فرتاش افتاد و به او خیره شد.
خانم فرتاش زیباتر شده بود. گویی صورتش لحظه لحظه شادابتر میشد...
مرد کلید را توی قفل چرخاند و آهسته وارد شد. کت و شالش را به رختآویز آویزان کرد. پنجره را بست و شومینه را روشن کرد. زن از سرما توی مبل به خودش پیچیده بود. صدای تقتق نامنظم که از شومینه بلند شد، چشمهایش را باز کرد.
مرد توی اتاقخواب با صدای بلند آواز میخواند. صدایش توی گوش زن پیچید. بلند و بلندتر...
مرد همین طور که رکابی سفیدش را میپوشید از اتاق بیرون آمد.
ـ زن کش و قوسی به خودش داد. به شومینه خیره شد پیش چشمانش شومینه پر شده بود از هیزمهای تر و تازه. صدای پز پز ملایم سوختن هیزمها گوشش را پر کرد.