داستان «کوپا» نویسنده «علی رشوند»

چاپ تاریخ انتشار:

 

حرمت تصمیم گرفته بودکوپای علفش از کوپای نایبعلی بلندتر باشد. امسال زمستان غروب هنگام هربار که با حجت برای خرد کردن علوفه می‌رفت بلندی کوپای نایبعلی اورا تو فکر می‌برد. هربار که از مسیر امام‌زاده محمود سمت باغستان می‌رفت باز کوپای نایبعلی رخ عیان می‌کرد. کوپای نایبعلی میخ بود که در پای حرمت فرو می‌رفت. سوزنی بود که با هربار دیدنش پیکره‌اش مجروح می‌شد برای حرمت بلندی کوپای یاقوب و برزو قابل تحمل بود اما بلندی کوپای نایبعلی جای سوال بود با خود می‌گفت:

- مال و حشم نداره چرا کوپاش این‌همه بلنده؟

پندار حرمت هرگونه حدسی را رد می‌کرد اما روی یکی چنان میخکوب می‌شد که با خود می‌گفت:

- نایبعلی می‌خواهد مطرح باشه کوپاش حدیث این و آن گرده.

تابستانی نایبعلی تا توانسته بود کنگر چیده و علف صحرایی جمع کرده بود. پاییز و زمستان در جمع اهالی شب‌نشینی‌ها با افتخار می‌گفت:

- چهارصد پنجاه لوک، علف صحرایی بچیدم بی‌خود نیست کوپایم دل آسمان را نشانه بگرفته؟

اهالی هم نظر حرمت را داشتند. آنها متفق‌القول بودند که نایبعلی به این‌همه علوفه نیاز ندارد. هرکس هم که محض خرید علوفه مراجعه می‌کرد می‌گفت:

- مگه علوفه فروشی‌یه؟!

برای نایبعلی کوپا مهم بود. بلندی قدوقامت کوپا بر سر بام‌های هرانک، لذتی داشت که هیچ‌چیز در مقایسه با آن مسرت‌بخش نبود. نایبعلی به خانه که می‌رفت از پنجره چوبی ساعت‌ها زل می‌زد به کوپایش بعد می‌آمد سر بام خانه‌ها کوپاها را باهم مقایسه می‌کرد.

- اول کوپای مُن، بعد کوپای یاقوب، بعد برزو بعد بهروز بعد اکبرو...

آن سال زمستان سر آمد. علف‌ها خرد شدند و قد کوپاها تا کف بام طویله‌ها پایین آمد اما کوپای نایبعلی دوسه متری قدش باقیمانده بود فقط کوپای نایبعلی بود بر سر بام‌ها. هرکس هم برای خرید علوفه پیش نایبعلی می‌رفت یک‌دریک جوابش می‌کرد. اهالی برای رفع مایحتاج علوفه دامشان به آبادی‌های سفید در ومدان لامان می‌رفتند. یونجه بندی 180هزارتومان می‌خریدند. اهالی در تلاش برای جبران کسری علوفه و نایب سرمست علوفه داشتن و ندادن که:

- تا دوماه بهار علوفه نیست مالان احتیاج دارند.

حرمت در فکر باقیمانده کوپا بود. اگر این باقیمانده خورده می‌شد توان مقابله با نایبعلی را داشت. اندیشه مشوشی حرمت را آزار می‌داد.

- کوپای نایب، کوپای نایب و...

چگونه می‌توانست باقیمانده کوپا را محو کند. چگونه می‌توانست اقتدار نایب را بشکند. اوکه شب و روز اهالی را سرکوفت می‌زد.

- تابستان سایه‌نشینی کنند می‌خواهند زمستان روز، کوپای علوفه‌شان بلند باشه.

غروب دم بود. حرمت کلافه بود. حرمت آدم دیروز نبود. از طویله بیرون آمد. طناب را برشانه راست انداخت. کوچه را پائید کوچه‌باغ خلوت بود. دست بر جیب برد. سیگار زر را بیرون کشید. سیگار را بو کرد. شعله کبریت را بر جان سیگار کشید.

تند تند دود سیگار را می‌بلعید. سربالایی را سمت مزارستان پی گرفت. وسطای کوچه کوپای نایب پدیدار شد. حرمت ایستاد. نگاهی به انتهای کوچه باغ انداخت. مش‌صدیقه با فانوس سمت طویله محض شیر گرفتن از گاوش می‌آمد.

- گاوش دو سطل شیر بدهد. شانس که می‌گویند همین است. آدم هیچی نداشته باشه ولی شانس داشته باشه.

حرمت برگشت سمت طویله، علوفه در آخور نبود. حیوانات گرسنه بودند. حرمت خیره شد بر قیافه حیوانات بلند گفت:

- گناه‌تان برگردن نایبعلی علوفه نمی‌دهد.

حرمت بیرون زد. سمت خانه نایب راهی شد. هرچه تلاش کرد نتوانست در بزند. راهش را سمت خانه خود کج کرد اما نزدیکای خانه برگشت. خودرا به کوپای علف رساند. خف کرد کوچه را پایید. دو بند علوفه از پاجه پایین انداخت. دوباره رفت دو بند دیگر.

شب گذشته بود. کوپای نایب محو شده بود. حرمت از پاجه تمام طویله‌ها چهاربند علوفه پایین انداخته بود و با اینکار اهالی را شریک اقدام خود کرده بود.

کوپا: کوپه‌ی علف که بر روی هم تلمبار می‌شود و زمستان به خورد حیوانات داده می‌شود.

پاجه: سوراخ بر بام طویله که برای خرد شدن علوفه تعبیه شده است.

بن : یک قطعه علف که با ریسه بسته باشند.