سوزوكي/ مژگان قاسمي

چاپ تاریخ انتشار:

 

 

 

خواب چشم‌هایم را ربوده. دست‌هایم روی میز چوبی جلوی کامپوتر حلقه خورده و به زور چشم‌هایم را باز نگه داشته‌ام تو سی‌دی لعنتی سوزوکی رو گذاشته‌ای و با این‌که دماغم از شدت قرمزی می‌سوزد و سرم درد می‌کند نمی‌توانم از میز و کامپیوتر جلوی رویم جدا شوم.

انگشتانم تند تند روی صفحه‌ی کی‌بورد از غمناکی این آهنگ لعنتی ویلون می‌کاهد و تو هم تندتر از من جواب می‌دهی و شکلک‌هایت زودتر از خودت به دست‌های من می‌رسد.

می‌خواهی چیزی را به من بگویی اما چیزی در وجود من رسوخ کرده که توان را از چشم‌ها و دست‌هایم گرفته بود. اولین‌بار بود که توی یک چت‌روم در پیت دیده بودمت و بدون این‌که بپرسی من کی هستم دعوتم کرده بودی به گوش دادن به آهنگی که نمی‌دانم از کدام نقطه‌ی کره‌ی زمین داشتی گوش می‌دادی، آهنگی که مثل یک خنجر بود که ریه‌هایم را می‌شکافت.

آن‌قدر تب داشتم که با شربتی دیفین‌هیدارمینی که خورده بودم بی‌اختیار شل می‌شدم و باbuzz زدن تو از کابوسی که در آن غرق شده بودم رهایی پیدا می‌کردم.

کابوسی در چند لحظه که بعد از بسته شدن چشم‌هایم شیرابه زندگی‌ام را تا ته می‌مکید و من نمی‌توانستم نفس بکشم و درست لحظه‌ایی که نبود هوا آن‌قدر به وجودم فشار می‌آورد که به خس‌خس می‌افتادم صدایbuzz تو مرا نجات می‌داد و بعد یک لیوان آب بود و راه رفتن در تاریکی آپارتمان. نمی‌دانم نبود من را حس می‌کردی یا نه؟؟

چند ساعت بود که به سی‌دی سه جلدی کتاب سوزوکی(1) گوش می‌دادیم کتابی که تمام نت‌هایش را از حفظ بودم و آن‌قدر زده بودمش که از یادآوری آن‌روزها گریه‌ام گرفته بود.

مستأصل شده بودم. سایه تو از پشت کامپيوتر بلند شده بود و صفحه در سیاهی شب غرق شده بود و ثانیه شمار redial مدام از صفر شروع می‌کرد و به هیچ دنیای مجازی وصل نمی‌شد.

سرم به شدت درد می‌کرد و دردی درون معده‌ام پیچیده بود که به مرض جنونم می‌رساند. خسته بودم و احساس فلک‌زدگی می‌کردم. حضور تمام محتویات سوپی را که خورده بودم در دهانم حس می‌کنم بیش از ده‌بار است که از جایم بلند شده‌ام آب خورده‌ام. خودم را خالی کرده‌ام. تلويزیون دیده‌ام. پنجره اتاق را بسته‌ام. باز کرده‌ام. اما سایه لعنتی تو رهایم نکرده. از پنجره به چراغ آپارتمان روبه‌رو زل زده‌ام که همه خاموش بودند و حتا چراغ خانه دایان که روبه‌رویمان بود و تنها زندگی می‌کرد.

صدای تپش قلبم را می‌شنوم و سرم از سرمایی که خورده‌ام دوبرابر شده. صفحه هنوز redial می‌دهد و نمی‌توانم connectشوم و مثل جغد باز به دنبال تو بگردم. اما تو هستی درست توی همین اتاق و من نمی‌توانم از دست تو خلاص شوم. حتا صدای آرشه‌های ممتد ویولونت را بلندتر از قبل می‌شنوم. کلافه‌ام. تو جلوی پایه نت من نشسته‌ای و داری اولین آهنگ‌های کتاب را به سرعت می‌زنی. سوزش معده‌ام زیاد شده. نمی‌توانم از دستت خلاص شوم. التماس می‌کنم: سایه، سایه مرا رها کن. به‌خاطر کدام گناه باید با تو زندگی کنم.

اما تو پاسخی نمی‌دهی.

چیزی روی زبانم فشار می‌آورد. دلم پیچ می‌خورد توی سطل کنار کامپیوتر بالا می‌آورم. نصف لیوان عرق نعنا می‌خورم و روی مبل می‌خوابم.

اما نمی‌توانم احساس خفگی می‌کنم. پنجره را دوباره باز می‌کنم. به بانگ خروس گوش می‌دهم و ماشین‌هایی که مدام طول نیم‌شب را طی می‌کنند. نور چراغ توی کوچه روی فرش می‌افتد تو پررنگ‌تر می‌شوی اما تو را نمی‌بینم. سرم گیج می‌رود. پشت سر من راه می‌روی. ادای من را در می‌آوری. ذکر می‌گویی. پنجره را باز و بسته می‌کنی. دوباره بالا می‌آورم. نفس عمیقی می‌کشم. نصف باقیمانده عرق را دوباره سرمی‌کشم. گم می‌شوم. تو گم می‌شوی و با من چرخ می‌خوری. آن‌قدر می‌چرخیم که روی پتوی گلوله شده کنار دیوار می‌افتیم. تو از زیر پتو بیرون می‌آیی از من فاصله می‌گیری. ساعت درست رأس سه و ده دقیقه نیم‌شب گم می‌شود. تو از تنم جدا می‌شوی. پنجره باز می‌شود. آهسته نفس می‌کشم. چشم‌هایم گرم می‌شود. تو پررنگ می‌شوی. بزرگ می‌شوی. می‌گریزی. خواب تو را می‌بینم و ساعت روی سه و ده دقیقه شب ثابت می‌ماند. سایه هوهو می‌کند تو خودت را به در می‌چسبانی. گم می‌شوی. چراغ خانه دایان روشن می‌شود کسی کتاب سوزوکی را غمگین می‌نوازد.

 

 

(1)   آموزش ویولن سوزوکی سه جلد در یک مجموعه به کوشش علی برلیانی انتشارات چنگ

 

مژگان قاسمی- 2مهر 89