داستان «دوتا آيينه» شیخ احمد صفاری

چاپ تاریخ انتشار:

داستان «دوتا آيينه» شیخ احمد صفاری

 

داستان «دوتا آيينه» شیخ احمد صفاری

صداش از اتاق پيچيد تو حياط.

-آهايي!

صدايم مي‌زد. اين‌را فقط من مي‌دانستم و خودش.لجم مي‌گرفت به اسم صدايم نمي‌كرد. مثل خودش گفتم: «هوم!» يعني كه: «چيه! باز چه مرگته؟» و اين‌را ديگر فقط خودم مي‌دانستم و نرفتم پيشش.

دوباره صدايش آمد. رفتم روي پله‌ي پادرگاهي اتاقش و جلوي چشم‌هايش بند كتاني‌هايم را سفت کردم. يعني كه كار دارم. يعني كه دارم مي‌روم بيرون. يعنيكه دنبال كاريم نفرست. نگاهم نكرد. نفهميد كه كار دارم.نفهميد كه دارم مي‌روم بيرون و فرستادم دنبال كارخودش!

- بيا اين پولو بگير، برو برام حنا بخر. نبينم بازم يه تومن شو آلاسكا بخري.

- من نمي‌تونم! بابام گفته ديگه حق ندارم برات خريد كنم.

- بابات بي‌جا كرده همراهتو مارمولك دوتايي.

- اويي... !

و خواستم چيزي بگويم، نگفتم. هر وقت چيزي بابام مي‌گفت، دلم مي‌خواست تابا مشت بزنم تو آيينه‌ي قدي اتاقش و بشكنمش.

پول راگرفتم. پله را كه آمدم پايين، لگد كوفتم سينه‌ي قفس مرغ‌هاشو دويدم.

بيست‌توماني‌اش را رفتم همش بادكنك خريدم.بردم تو پارك. تا ظهر پولم سي‌تومان شد. از لجش رفتم دو‌تاآلاسكا خريدم. يكي براي خودم و يكي براي سارا. بعدش آلاسكاي سارا را هم خوردم و پيش خودم گفتم تا ديگر فضولي نكند و خبر نبرد براي بابا كه از پول طلعت رفتم آلاسكاخريدم و دوتايي خورديم.

حنا نخريده برگشتم خانه. رفتماز تو گودال باغچه هر‌چي انار خشكيده بود جمع كردم ويواشكي بردم تو هاون كوبيدم و موبيز كردم. از تو حمام كميحناي ننه را برداشتم و زدم بهش. بردم دم پله، پرت كردم جلوش. چپ نگاهم كرد. چپ نگاه قفس مرغ‌هايش كردم. يكي از تخته‌هايش شكسته بود. زير لب گفتم: «جهنم!»

منتظر ايستاده بودم يك تومان دست خوش بدهد، نداد. رفتم لب حوض، يواشكي قامه‌اش را كشيدم. صداش آمد.

- آهايي!

- هوم!

- به بابات بگو اتاق بالايي اونورو خالي كنه. مي‌خوام بدم دست مستأجر.

- اهوكي! بابام اگه بفهمه مشت مي‌زنه آيينه تومي‌شكنه.

       و مي‌دانستم چقدر آيينه‌اش را دوست دارد.

به بابا گفتم. آتشي شد. لگد كوفت به قلياني كه داشت پك مي‌زد. هوار كشيد: «خيلي بي‌جا مي‌كنه پتياره‌ي فلون شده! مي‌خواد نامحرم بياره تو خونه كه مثلا‎ًْچهغلطي بكنه؟»

تا شب بابا هي غر زد و هيچ زيربار هم نرفت به اون پتياره چيزي بگويد. شامم نخورد. گفت: «اون پتياره، شامكوفتش كرده.»

فرداش مستأجر آمد. بابا نبود. رفتم سارارا زدم. ونگش بلند شد. مادر گوشم را كشيد. زدم شيشه‌ياتاقي كه مستأجر داشت نگاه مي‌كرد را شكستم. مستأجررفت. بابا شب كه فهميد، چيزيم نگفت. نگفت: «كره‌خر دوباره خواهرتو زدي؟» نگفت: «تو كي گفته بزرگتري كني؟» به‌جايش برايم خنديد. چاي خودش را گذاشت جلويم. تكيه زدم سينه‌ي مخده و يک پا م را دراز كردم. سارا قهر كرد. بابا يواشكي يك تومان گذاشت كف دستم. گفت: «خوب كاري كردي!»

دلم غنج زد. گفتم: «بابا، من سي‌تومن پول دارم. برام دوچرخه مي‌خري؟»

بابا سرفه كرد. يعني كه نفهميدم. خواستم دوباره بگويم، گفت: "پاشو به ننه ات بگو شامو بياره".

فردايش مستأجر دوباره آمد. سارا رفت به تماشايش. آمدم بزنمش، آقاهه دستمو گرفت. مچم درد گرفت. ترسيدم. طلعت گفت: «آهاييمارمولك به بابات مي‌گي امشب اتاقو خالي كنه. شيشه هم بندازه.» و شب بابا فقط غر زد. بعد هم رفت اتاق را خالي كرد. دلم مي‌خواست بابا مي‌رفت مي‌زد آيينه قدي اتاقش را مي‌شكست ولي نرفت. اصلاْ باهاش حرف هم نزد و من چقدر دلم مي‌خواست تا من بروم بشكنم. گفتم: «بابا برم با مشت بزنم آيينه‌ي قديشو بشكنم؟»

چشم غره‌ام رفت.

- نخير كره‌خر! چرا شيشه رو شكستي؟

و بعد دستش رفت بالا و جا پس‌گردني‌اش سوخت. سارا خنديد. رفتم كله‌ي عروسكش را كندم وانداختم توي حوض. نديد! ولي مي‌دانستم شب كه مي‌خواهد پهلوي خودش بخواباندش، مي‌فهمد. شام كوفتم شد. رفتم پشت‌بام ودر را از پشت چفت انداختم. حالا اگر سارا گريه هم مي‌كردبابا ديگر نمي‌توانست بيايد دوباره بزندم. فردايش اول آقايي آمد، شيشه انداخت. ننه هفت‌تومان پولش داد. بعد سر و كله‌ي مستأجر پيدايش شد. يك عروسك براي سارا گرفته بود. حتمي فهميده بود كه عروسكش را خراب كردم. شب ننه عروسك را قايمكرد. گفت: «به بابا نگيم كه آن آقاهه براي سارا خريده!» منملج كردم و گفتم: «مي‌گم!» ولي نگفتم. جرأت نكردم. بابا سگرمه‌هايش تو هم بود. چراغ اتاق مستأجر تا ديروقت روشن بود. يواشكي وقتي همه خوابيدند، رفتم پشت شيشه و تو اتاقش زلزدم. پشتش به در بود. يك آيينه‌ي قدي مثل طلعت‌خانم كنارميزش بود. داشتم نگاه به هر طرف مي‌كردم كه كسي سفت گوشم را كشيد و بلندم كرد. آقاهه بود.

گفت: آهايي!

گفت:بچه فضول!

گفت: ... !

مي‌خواست بازم بگويد كه دررفتم. خواستم بروم پشت‌بام كه صداي پچ‌پچ ننه آمد به بابامي‌گفت: «طلعت مي‌گه خودشه...! مي‌گه قيافه‌اش راهنوز خوب به ياد داره.»

- پس بگو! مي‌دونستم يه‌چيزي هس كه بدو بدو اون مرتيكه‌رو تو اون اتاق جاش داد. نگو فيلش ياد هندوستون كرده.

- آخه اين چه حرفيه كه مي‌زني مرد!

صداي سارا آمد. آب مي‌خواست. بابا مادر را ول كرد.دويدم پشت‌بام و ستاره‌ها را شمردم.

صبح از صداي طلعت بيدار شدم.

- جز جگر بزني بچه كه اينقدر چموشي!

ننه داشت آرامش مي‌كرد.

- ببين ذليل‌مرده‌ت چه به‌روز دستام آورده! ديدم مارمولك داره انار خشكارو جمع مي‌كنه، نگو مي‌خواسته منو بچرزونه.

- نگاهم افتاد به دست‌هايش. سياه شده بود. خنديدم. تو دلم خنديدم. هيچ‌كس نفهميد. صبحانه خوردهو نخورده از خانه زدم بيرون. رفتم بيست‌تومان بادكنك خريدم. بردم پارك. تا ظهر، سيزده‌تومان فروختم. هوا خيلي داغ شده و منم گشنه‌ام بود. نشستم باد بادكنك‌ها را خالي مي‌كردم كه يك‌دفعه سايه‌ايي افتاد روي بدنم. مستأجر طلعت بود. حتماْ به خاطر ديشب بود. خواستم در بروم، نشد.

گفت: از پسر بچه‌هاي فضول خوشم نمياد.

بغض دويد توسينه‌ام.

- اما اگه پسر خوبي باشي و گوش حرف كني، اون‌وقت با هم دوست مي‌شيم.

نگاهش كردم. مي‌خواست برايم لبخندبزند، نمي‌زد. زور مي‌زد، نشد. يك اسكناس پنج‌توماني انداخت جلويم. رفت.

پول را برداشتم. نوي نو بود. بلندگفتم: «نگفتين چه‌كار كنم؟»

برنگشت. نگاه هم نكرد.فقط دستش را تا گوشش بالا برد، يعني اينكه!... نفهميدم يعني چي!

گفتم! چيزي هم نگفتم. مي‌خواستم بگويم، حرف يادم رفت. پولامو شمردم. سي ودو‌تومان بود. رفتم دو‌تا آلاسكا خريدم. يكي براي خودم ويكي هم براي سارا. بعد نشستم و هر دوتايش را خوردم. پنج‌ريال دادم يك قلك بزرگ گرفتم. پولامو ريختم توش. چند‌بارتكانش دادم. صدايش زياد نبود. بردم قلك را پشت‌بام قايم كردم. طلعت فهميد آمدم. صدايم زد:

- آهايي!

جواب ندادم. دوباره صدايش آمد.

- آهايي!

از همانجا دادكشيدم: «ميخ رفته تو پام نمي‌تونم بيام‌!»

و دوباره دادكشيدم: «چيكارم داري؟»

ديگر صدايش نيامد.

لب گودالباغچه نشسته بودم و تير و كمان درست مي‌كردم. يك‌دفعه ديدم سايه‌ايي آمد افتاد روي بدنم.

- كو پاتو ببينم كجاشميخ رفته؟

- درش آوردم.

- زخمشو ببينم.

- خوبشد.

- مارمولك تو حالا ديگه سر من كلاه مي‌ذاري؟

- بهمن چه؟ داشتم مي‌اومدم يه چرخي زد بهم. حناها ريخت تو جوآب!

- چرا نيومدي به خودم بگي؟

- توكه اونوخ باورنمي‌كردي!

- هنوزم باور نمي‌كنم مارمولك! دمتو من وجب كردم.

از لب گودال پريدم پايين. ديدم دستش بهم نمي‌رسدگفتم: «دلم مي‌خواست! خوب كاري كردم.»

زبونم كه درآوردي، هان! يه پدري ازت درآرم كه اون سرش ناپيداباشه!

- برو پيركي! هيچ‌كاري نمي‌توني بكني.

- ازاينكه بهش پيركي مي‌گفتم خيلي بدش مي‌آمد.

- به باباتمي‌گم.

- اوهوك! اينو باش. اگه راس مي‌گي برو بگو!

- به ننه‌ات مي‌گم به بابات بگه!

- منم هر روز تخم مرغاتومي‌شكونم.

چشم غره‌ام رفت. ديد حريف نمي‌شود، رفت. نشستم پاي درخت به كار خودم. صداش دوباره آمد.

- آهايي!

رفتم دم پله اتاقش و هيچي نگفتم. ديدم. حتمي ازتو آيينه ديدم. برگشت.

- اگه برام يه كاري بكني و قولبدي خوب گوش حرف كني، هر روز پول مي‌‌دم آلاسكا بخري.

- آلاسكا نمي‌خوام. بابام گفته خودش مي‌خره!

- بابات غلط كرده! پسره‌ي چشم سفيد!

- اويي! به بابام فحش نده. ميام مي‌زنم آيينه‌تو مي‌شكونم.

گوشه‌ي چارقدش را باز كرد ويك دو‌توماني پرت كرد دم پله. برداشتم.

- مي‌خوام بريتو اتاق اون آقاهه رو بگردي. خودش نبايد بفهمه.

پول رابرداشتم انداختم جلوتر! جايي‌كه مي‌دانستم دستش بهش نمي‌رسد.

- من از اين كارا نمي‌كنم.

صداي جرينگ دوباره آمد. كناردو‌توماني يك پنج‌ريالي افتاد.

- مي‌خوام بدونم خداي‌نكرده از كاراي ناجور تو خونمون نكنه. هر‌چي ديدي بايد بهم بگي.

پول‌ها را برداشتم.

- فقط يه‌بار! اگرم بفمه مي‌گم تو گفتي.

- تو خيلي بي‌جا مي‌كني. اين همه پولت دادم كه نفهمه.

- دوتا تخم مرغم بايد بدي.

- واي واي واي! عين باباشون مي‌مونن. حالا تو هر كار ي گفتم بكن، دو‌تا تخم مرغم مي‌دم.

مي‌خواستم بگويم آقاهه پول بيشتري داد، نگفتم. نمي‌دانستم براي چي داده بود. تمام روز رانشستم انتظار. فايده‌ايي نداشت. در اتاق قفل بود و اصلاْخانه نيامد. شب كه سر و كله‌اش پيدا شد، به پايش شدم ولي ازاتاقش جم نخورد. كم‌كم خوابم گرفته بود. رفتم رو پشت‌بام كه ديدم رفت دستشويي. يواشكي دويدم تو اتاقش.

چيزي نديدم. همه‌جا را تند تند گشتم. فقط يك‌خرده خرت و پرت داشت. معلوم بود مسافره كه وسايل همراه خودش ندارد. خواستم در گنجه را باز كنم كه دستي سفت پس گردنم را چسبيد.نتوانستم برگردم نگاه كنم.

- مگه بهت نگفتم از بچه‌هاي فضول خوشم نمياد.

ترسيدم. احتياج به دستشويي داشتم.

- به خدا طلعت پولم داد گفت بيام اين جا!

- پس اسمش طلعته!

يواش گفت و انگار فقط براي خودشگفت.

گردنم را ماليدم. درد گرفته بود.

- برايچي؟

- گفت شايد شما كار خلافي مي‌كنين اين‌جا!

- مادرت چي صداش مي‌كنه؟

- آقا! بابامون اگه بفهمه از ننه‌ام حرف مي‌زنين، مي‌زنه آيينه‌تونو مي‌شكونه.

- آخه كره‌بز من به ننه‌ات چيكار دارم. خود بابات چي صداش مي‌كنه؟

- اكپيري!

خواست بخندد، نتوانست. به‌زور لبخندزد.

آمدم بيايم بيرون، صداي جرينگي آمد. دم درگاهي اتاق دوتومان افتاد.

- برش دار. به كسي هم نگو اومدي اينجا.

برنداشتم. گردنم را دوباره ماليدم. باز صداي جرينگي آمد. پنج‌ريال افتاد كنارش.

- برش دار! ديگه همنيايي تو اتاقم!

پول‌ها را برداشتم. رفتم پشت‌بام. از آن‌جا فقط سياهيش پيدا بود. يواش داد كشيدم: «كره‌بز بگيربخواب!»

و ديدم نگاه نكرد، خودم خوابيدم.

پس فرداش، بابارفت برايم دوچرخه خريد. هشتصد‌تومان پولش داد. ننه گفت وبابا بهم گفت: «بايد پسر خوبي باشي و خوب گوش حرف كني.» ومن ديگر هيچي نمي‌فهميدم. مي‌دانستم پسر خوبي هستم كه مستأجر پولم داد، طلعتم پولم داد و بابا هم برايم دوچرخه خريد.

تا ظهر همش تو حياط دوچرخه‌بازي كردم. ساراايستاد تماشايم. حتمي مي‌خواست تا بخورم زمين و بهم بخندد ومن اصلاْ زمين نخوردم. دوچرخه بابا كه بزرگتر بود را سوارشده بودم و اين حالا خيلي برايم راحت‌تر بود.

بعدش رفتم سه‌تومان دادم برايش بوق خريدم و جلوي سارا محكم بستم به فرمان و هي رفتم دم اتاق طلعت.

- اگه كسي چيزي مي‌خواد،پول بده با دوچرخه‌ام برم براش بخرم.

و زير چشمي نگاهش مي‌كردم. نگاهم نمي‌كرد. جوري با دوچرخه‌ام ايستاده بودم تااز تو آيينه‌اش ببيندم، نمي‌ديد. خسته كه شدم، يک‌تکه كهنه برداشتم و مشغول تميز كردن دوچرخه‌ام شدم كه ناغافل صداي بابا بلند شد. به‌خاطر همان عروسك آقاهه بود كه براي ساراخريده بود. بابا عروسك را برداشت و رفت طرف اتاقطلعت. پابرهنه بود. حتمي خيلي عصباني بود. اولين‌بار بودكه مي‌ديدم مي‌رفت دم اتاق طلعت.

صدايش زد، باداد!

- اوهويي!!

طلعت آمد دم اتاق تو پادرگاهي ايستاد.لباس نو تنش بود. كف دست‌هايش سياه نبود. صورتش به رنگ سحرشده بود. براي اولين‌بار بود كه مي‌ديدم طلعت آن‌قدر قشنگ است. بابا عروسك را پرت كرد جلويش. عروسك خورد زير شكم طلعت. حتمي يواش خورد كه دردش نيامد، كه خم نشد و دست همزير دلش نگرفت. نگاه گوشه‌چشمي به بابا كرد. بابا نگاهش رااز طلعت گرفت. مي‌خواست داد بكشد، نكشيد. صداش را بلندكرد: «تو سرتون بخوره اين عروسك. به اون مرتيكه هم مي‌گي ديگه نبينم از اين غلطا بكنه.»

مرتيكه حتمي همان مستأجر بود. آمد دم اتاق. صداي بابا كشيدش بيرون. نگاه هزار باره به بابا كرد.

بابا هم نگاهش كرد، با غيظ وكوتاه. به طلعت گفت: «تو به چه حقي نامحرم آوردي تواين خونه؟ اونم كسي‌كه اصل و نسبش معلوم نيس!»

مستأجردر اتاقش را قفل زد. بابا ديد كه قفل زد. ديد كه محل نگذاشت. ديد كه حتي پشتش را بهش كرد. بلندتر دادكشيد: «هرچي هيچي بهت نگفتم هول برت داشته كه هر غلطي بخوايي مي‌توني بكني!» مستأجر از پله‌ها آمد پايين، باباديد. طلعت كفش‌هايش را پوشيد، بابا نديد، فقط منديدم.

من همين امروز تكليفمو با شماها روشن مي‌كنم.

مستأجر از خانه رفت بيرون.

- تو زنيكه‌ي اكپيريتو خونه‌ايي كه من نشستم به چه حقي رفتي يه پاچه ورماليده آوردي نشوندي؟

طلعت از پله‌ها آمد پايين!

- اگه تافردا اون لندهور بازم تو اين خونه بود، هر‌چي ديدي از چشم خودت ديدي.

طلعت كنار بابا ايستاد. نگاهش كرد. بابانگاهش نكرد. طلعت از خانه رفت بيرون. بابا هنوز داد مي‌كشيد. در خودش غر مي‌زد. آخر كار آمد و با ننه دعوا راهانداخت. ننه غيضش آمد. گريه تو چشم‌هايش بود. قهر كرد.دست سارا را گرفت و از خانه زد بيرون. دم در گفت: «اويي! من دارم مي‌رم خونه‌ي بابا‌بزرگ. خواستي بيااونجا.»

و نخواستم. ماندم خانه و لج كردم كه بهم گفت: «اويي!» و مي‌دونم بيشتر به‌خاطر بابا گفت كه حتمي بداندكجا مي‌رود تا بيايد دنبالش.

عصري طلعت برگشت خانه. گلدستش بود. مستأجر هم آمد. لبخند روي صورت هر دوتايشان بود. بابا ديدشان! از پشت شيشه ديدشان. در صورتش غم نشست. گفت: «مرتيكه آخرش كار خودشو كرد.» و حتمي اين‌را برايخودش گفت كه آن‌قدر آهسته گفت و من به‌زور فهميدم و بعد زداز خانه بيرون. شب برگشت. ننه و سارا هم همراهش بود.سارا يك عروسك بزرگ تو دستش بود. حسابي كفري شدم. همه‌اش تقصير طلعت و «اون مرتيكه» بود.

فرداش كه طلعت با آقاهه دوتايي رفتند بيرون، با تيركمان زدم هر‌دو تا آيينه‌اشان را شكستم. بابا ديگر برايم نخنديد. چاي خودش را هم به من داد. يك‌تومان ناز شست هم نداد. سارا بهم مي‌خنديد. كناربابا مي‌ايستاد و بهم مي‌خنديد و زبان در مي‌كرد. برايش خطو نشان كشيدم.

گفت: «كتكارو افتادي.» و بابا كتكم هم نزد.فقط بابا از آن خانه رفت.

بعدترها ننه گفت كه طلعت، خواهرش بود. گفت مادرشون فقط دوتا بوده. گفت كه بابا اول طلعت رامي‌خواسته ولي طلعت آن‌موقع‌ها عاشق همين مستأجر بوده كه آن‌وقت‌ها تو خانه‌ي آنها مستأجرشان بوده و وقتي مي‌بيند كه بابا برايش پا پيش گذاشته، از آنجا رفته و خانواده‌اش هم رفته بودند و حالا بعد از سال‌ها خودش دوباره برگشته بود.

دلم براي خاله سوخت كه تمام آن سال‌ها تنهاي تنها منتظر بوده و چقدرحالا دلم مي‌خواست آن‌روزها تخم‌مرغ‌هاي خاله را نمي‌‌شكستم و دست‌هايش را با پوست انار سياه نمي‌كردم و چقدر دلم مي‌خواست آن دوتا آيينه شبيه قلب را نمي‌شكستم و الان يادگاري مانده بود.