داستان«مثلاً روزمان را شروع می‌کنیم» زیبا حاجیان

چاپ تاریخ انتشار:

داستان«مثلاً روزمان را شروع می‌کنیم» زیبا حاجیان

روبه‌رويم نشسته‌اي. روي صندلي چوبي وسط آشپزخانه. ساکتيم، هردو. مدت‌هاست که باهم مثلاً زندگي مي‌کنيم. بدون رابطه‌اي و حرفي. خسته‌اي، دلت مي‌خواهد هرچه زودتر اين مثلاً زندگي تمام شود و بروي پي کارت.

روي ميز بساط صبحانه چيده شده. نان‌هاي مربع توي سبد چوبي که توي آن دستمال قهوه‌اي رنگي است با عکس ميوه‌هاي مختلف...

فنجان‌هاي چايي هردويمان پر است. مثلاً هنوز به آنها لب نزده‌ايم. سرد شده و بخاري از دهانه‌ي گرد و کوچک فنجان سفيد بيرون نمي‌آيد. دلم ضعف مي‌رود، ولي فعلاً فقط بايد تماشا کنم .

پرده‌هاي خاکستري آشپزخانه جمع شده‌اند، با يک تکه نخ نازک که هرلحظه ممکن است پاره شود. آسمان ابري است و يک تکه ابر بزرگ و سنگين در پنجره‌ي آشپزخانه قاب شده.

ته‌ريشي که به اجبار گذاشته‌ام صورتم را مي‌خاراند و گاه کلافه مي‌شوم. وقتي حواست نيست دزدکي نگاهت مي‌کنم. به ابروهاي هلالي و کم‌پشتت، چشم‌هاي عسلي و مژه‌هاي روشنت، قوز کوچک روي بيني‌ات و لب‌هاي باريکت. صورت معمولي‌ات را دوست دارم. با حلقه‌‌ات که بازي مي‌کني خال سياه زير حلقه‌ات معلوم مي‌شود. خال سياه زير حلقه‌ات را هم دوست دارم.

کرم‌پودر بژ صورتت را زيباتر و خواستني‌تر کرده و شال قهوه‌اي که انداخته‌اي روي سرت و دسته‌هايش آويزان است خيلي بهت مي‌آيد.

مثلاً روزمان را شروع مي‌کنيم. تکه‌اي نان قهوه‌اي از توي سبد برمي‌دارم و روي آن کمي کره مي‌مالم و مقداري از چاي يخ‌کرده‌ام را مي‌خورم، لقمه را دست به دست مي‌کنم.

تو خونسرد نشسته‌اي و بدون‌آنکه به من نگاه کني انگشت اشاره‌ات را دايره‌وار به روي لبه‌ي فنجان حرکت مي‌دهي.

نگاهت مي‌کنم، سرد: مي‌خوام خونه‌رو خالي کنم، وسايل‌ات و جمع کن و برو خونه‌ي بابات تا روز دادگاه.

جواب مرا نمي‌دهي. مثلاً حرصم مي‌گيرد. لقمه‌ام را مي‌گذارم کنار فنجان‌چاي و با صداي بلندتري مي‌گويم: شنيدي چي گفتم؟

باز هم چيزي نمي‌گويي، حتي نگاههم نمي‌کني.

با صداي بلندي‌که بي‌شباهت به فرياد نيست مي‌گويم: مشتري اينجارو ديده و پسنديده. قراره تو هفته‌ي آينده قولنامه بنويسيم.

درحالي‌که با دسته‌ي فنجانت بازي مي‌کني، پوزخندي ميزني و مي‌گويي: مث اينکه يادت رفته سه‌دونگ اين خونه مال منه.

با همان لحن عصبي فرياد مي‌زنم: از خونه‌ي بابات آوردي مگه؟ کي به نامت کرده؟

نگاه گذرايي به من مي‌اندازي و باخونسردي مي‌گويي: فعلاً که سه‌دونگ اين خونه مال منه. تو سندم قيد شده.

زيرلب مي‌گويم: تف به ذات من که همچين گهي خوردم.

بلند مي‌شوي و مي‌روي توي اتاق‌خواب و در را مي‌بندي.

عصبي و کلافه مي‌شوم و مي‌آيم پشت در اتاق، انگشت اشاره‌ام را به علامت تهديد بالا مي‌آورم و داد مي‌زنم: لباس مي‌پوشي، عين بچه‌ي آدم مياي مي‌ريم محضر و سه‌دونگت‌و به اسم من مي‌کني، فهميدي؟

جواب نمي‌دهي، دوباره مي‌گويم: وگرنه...

در اتاق را باز مي‌کني، مانتوي سياهي پوشيده‌اي ولي دکمه‌هايش باز است، با لحن پرخاشگرانه‌اي مي‌گويي: وگرنه چي؟

توي صورتت نگاه مي‌کنم: وگرنه بايد قيد درسارو بزني.

لب‌هايت مي‌لرزد و پره‌هاي بيني‌ات تکان مي‌خورد، دستت را بالا مي‌بري و سيلي محکمي مي‌زني توي صورتم. صورتم داغ مي‌شود و حس خوبي بهم دست مي‌دهد. دستم را مي‌گذارم روي صورتم و جاي سيلي را به آرامي مي‌مالم...

مي‌شيني روي تخت و کوسني را بغل مي‌کني و مي‌زني زيرگريه... در ميان گريه‌هايت مي‌گويي: خيلي... نامردي...

صداي گريه‌ي هستي از اتاقش مي‌آيد.

کارگردان کات مي‌دهد و خسته نباشيد مي‌گويد و عوامل مشغول جمع کردن وسايلشان مي‌شوند.

دکمه‌هاي مانتويت را مي‌بندي و کيفت را برمي‌داري و با همه خداحافظي مي‌کني، با من هم.

نگاهت مي‌کنم و لبخند مي‌زنم. مي‌روي.

مي‌روم پشت پنجره. از ساختمان خارج مي‌شوي. ماشيني که منتظر توست برايت چراغ مي‌زند و تو برايش دست تکان مي‌دهي. سوار مي‌شوي و مي‌روي و محو مي‌شوي در قاب پنجره‌ي چشمانم.