معشوقه ام بدون رضایت من ابروهایم را بر میداشت و من تمامی اندامم فلج شده بود و توان جلوگیری از انجام آن کار را نداشتم؛ او با نگاهی شیطنت آمیز و لبخندی چندش آور کارش را ادامه می داد و من حقیرانه به نگاه تحقیرآمیزش خیره شده بودم؛ سوزش ناشی از برداشتن ابروهایم هر لحظه بیشتر میشد؛ احساس می کردم گربه ای به صورتم چنگ می اندازد؛ و من چاره ای جز زجه زدن ندارم، از شدت درد و سوزش ناشی از چنگ های گربه صورتم افروخته شده بود؛ لحظه ای بعد خود را عریان در معبری پر رفت و آمد درون شهر یافتم؛ تمامی عابران مرا با انگشت دستشان نشان می دادند و پچپچ کنان از کنارم می گذشتند؛ خجالت و شرم تمام وجودم را فرا گرفته بود و نگاهم را از زمین بر نمی داشتم تا مبادا چشمم در چشم عابری بیفتد، این کابوس همراه همیشگی شب هایم شده بود و سخت پریشانم می کرد.
اینک مدتی میشد که کاملاً فلج شده بودم و خرج خانه بر گردن معشوقه ام افتاده بود؛ او را بینهایت دوست داشتم و ستایش می کردم؛ نمی دانم به چه علت! بهه حال؛ هرگاه این تفکر به ذهنم می رسید دچار تشنج می شدم (او را بینهایت دوست داشتم و ستایش می کردم) گوییکه ذهنم توان رد شدن از این کلمه را ندارد و پی در پی آنرا تکرار می کند؛ بارها و بارها این زمزمه در ذهنم تکرار میشد تا دچار تشنج شوم!
همین تشنجات باعث شده بود صداهایی بشنوم، میدانم که این صداها توهمات من بوده اند و معشوقه ام پاک و معصوم است، یا شاید من اینگونه دوست دارم باشد؛ پاک و معصوم.
بهعلت ناتوانیم و تشنجات نابهنگامم دکتر اعصاب بر سر بالینم حاضر می شد، او هر روز عصر برای مداوایم می آمد. دکتر!! چقدر از این کلمه متنفرم، او و لبخندهایش؛ لبخندهایی که در کابوسم تمامی مردم شهر همانگونه که او لبخند میزند؛ لبخند می زدند؛ زمانیکه او بعد از معاینه ام از اتاق خارج می شد، آن صداها بهصورت مبهم می آمدند و عذابم می دادند، صداهایی که آغشته به لبخندهای چندش آور دکتر و عشوه های معشوقه ام بود.
درست در همین مواقع است که صورتم آتش میگیرد، احساس میکنم بعد از شنیدن آن صداها ذهنم از بدنم خارج می شود و از لای پنجره نیمهباز اتاقم به آسمان پرواز می کند. امروز عصر نیز بعد از رفتن دکتر روحم به پرواز درآمد و لحظه ای بعد با لمس معشوقه ام؛ جسمم بدون حضور روحم، او را حس کرد؛ او تنها بعد از آمدن دکتر اینگونه شاد و سرحال میشد! معشوقه ام دستی بر روی صورتم کشید و جوشیدنی تلخ هر روزهام را درون حلقم ریخت.
احساس میکردم دیگر معصومیتی در ذاتش وجود ندارد و مرا به بازی گرفته است؛ جسمم؛ روحش را برانداز کرد، و دیگر وجدانی در او ندید، به جوشیدنی شک کردم و ناخودآگاه تمامی تلخی زندگیم را به یکباره بر روی صورتش پاشیدم؛ لحظه ای بعد او را بر روی تختم بی جان یافتم. لذتی بههمراه ترس تمام وجودم را در برگرفت؛ به چشمانش خیره شدم؛ چشمانیکه اینک بهتزده نظاره گر روح سرشار از خشمم شده بود. لبانش را مکیدم و وجودم را در جسمش تهی کردم.
جسمیکه هیچگاه توان ارضایش را نداشتم؛ نمیدانم! شاید همین موضوع باعث بیماریم شده بود. جسم او و ضعف من در مالکیتش. اینک بدون هیچ هراسی مالک جسم و روحش شده بودم و او به آرامی در کنارم خوابیده بود. هنوز بوی عطریکه دکتر استفاده می کرد را بر روی نرمی گردنش احساس می کردم و هر بار با استشمام آن عطر، تلخی وجودم را به چهره معشوقه ام می پاشیدم. معشوقه ام منرا برای رسیدن به دکتر قربانی کرده بود و اینک من برای فرار از دست دکتر او را قربانی کرده بودم. اینک جسم های مان در اتاقم که نقش تابوتی دو نفره را بر عهده گرفته بود، بدون وجود روحمان عاشقانه یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و افکارم جدا از جسم رنجورم آزادانه در جایجای اتاق پرسه میزد و و محتویات تلخ خود را به جهان خارج خویش استفراغ میکرد.