داستان «ميهمان» نویسنده«مینا هژبری»

چاپ تاریخ انتشار:

 

غروب نيمه‌ي اسفندماه از او به سبك خودمان پذيرايي كردم. با چاي و كيك خانگي و ميوه‌هاي فصل. خوشحال بودم كه ميزگرد و صندلي‌هاي لهستانيرا از خانه‌ي پدري آورده بودم. گرچه چاق و چله بود ولي روي صندلي لهستاني احساس راحتي مي‌كرد.

كيك را دوست داشت و طعم چاي براي او دلچسب بود. چندان هيجان نداشتم، انگار سال‌ها بود كه او را مي‌شناختم و بارها ديده بودمش. گرماي آتش شومينه خانه را جهنم كرده است، دلم خواست پنجره را باز كنم تا خنكاي هواي سرد روي صورتم بچرخد.

نگاهي به ميهمان‌ام انداختم، او بي‌خيال، همان‌طور كه فنجان چاي‌اش را مي‌نوشيد خيره شده بود به تابلوي جنگل سبز. اين تابلو را همسرم قبل از ازدواج با من كشيده بود و سال‌ها روي ديوار آجري بالاي شومينه آويزان بود. بدون اين‌كه نظر او را بپرسم كه دلش مي‌خواهد پنجره باز باشد يا نه، پنجره را باز كردمكه به يك‌باره هفت پرنده كه آن دورها در آسمان چرخ مي‌زدند، مسيرشان را كج كردند و از كنار پنجره‌ي خانه‌ام به‌سرعت گذشتند. بي‌اراده خودم را عقب كشيدم و مسيرشان را كه به‌سوي ديگر مي‌رفتند، دنبال كردم. آن‌ها دوباره با همان سرعت وحشتناك به‌سمت من آمدند، گذشتند و رفتند.باهراس برگشتم و روي صندلي ظريف لهستاني نشستم، كمرم را صاف كردم كه ناگهان احساس كردم دوباره موجي سپيد و سياه از كنار پنجره گذشت. سرم را برگرداندم و چند لحظه بعد خودم را در محاصره هفت پرنده نيمه‌ي اسفندماه ديدم. پرنده‌ها چندبار دور سرمن و ميهمان‌ام پرواز كردند و يكي از آنها روي شانه‌ي چپ ميهمان‌ام با آرامش نشست و مابقي به‌طرف تابلوي جنگل سبز حمله بردند و چيزي طول نكشيد كه تابلو هفت‌تكه شد و تكه‌هاي سبز آن مبل چرمي سياه را پوشاند.

من متعجب و وحشت‌زده به آلفرد هيچكاك نگاه كردم كه با خونسردي در حال خوردن يك پرتقال بود و همان‌طور كه رگه‌هاي سفيد پرتقال را با وسواس جدا مي‌كرد، گفت: نگران نباشيد! اين‌ها پرندگان باقيمانده از فيلم «پرندگان» من هستند كه همه‌جا با من مي‌آيند.

پرنده‌ها بعد از اين‌كه نتوانستند درون تابلوي سبز فرو بروند و آن‌را تكه‌تكه كردند، دوباره من و ميهمان‌ام را دور زدند و از پنجره بيرون رفتند.

به‌سرعت از جاي‌ام بلند شدم و پنجره را بستم و سراغ تابلو رفتم. همان‌طوركه به تكه‌هاي تابلو با بغض نگاه مي‌كردم چشمم به پاكت كرم‌رنگي افتاد كه پايين مبل چرمي افتاده بود. پاكت خاك‌آلود بود و معلوم بود كه سال‌ها پشت تابلو باقي مانده. چندبار آن‌را تكاندم و بازش كردم. درون پاكت كاغذ كرم‌رنگ روغني چروكي بود كه روي آن نوشته شده بود: «اين مرد، شما را، خيلي دوست دارد.»

نگاهي به كاغذ انداختم و بعد به آلفرد هيچكاك كه بدون‌توجه به من همچنان مشغول خوردن پرتقال‌اش بود. دوباره پشت ميز برگشتم. يك استكان چاي با طعم دارچين براي خودم و يكي براي او ريختم. كاغذ را روي ميز گذاشتم. نوشته‌ي روي آن كم‌رنگ شده بود. با ترديد آن‌را به هيچكاك نشان دادم. او دست‌هايش را با دستمال پاك كرد و عينك‌اش را از جيب كت‌اش بيرون آورد و به چشمان‌اش زد و سپس كاغذ را از دست من گرفت و گفت: «اينجا كه چيزي نوشته نشده!» كاغذ را با اضطراب از دستانش كشيدم، چشم‌هايم را ماليدم و دوباره به صفحه كاغذ نگاه كردم. هيچ كلمه‌اي روي صفحه كاغذ ديده نمي‌شد. خودم را به دستشويي رساندم و كمي آب به صورتم زدم. برگشتم، آلفرد هيچكاك روي صندلي لهستاني نبود! تابلوي جنگل سبز روي ديوار آويزان بود، روي كاغذ روغني جمله «اين مرد، شما را خيلي دوست دارد» به‌وضوح ديده مي‌شد. نگاهي به پنجره انداختم، باز بود. به آن‌سو رفتم، ديگر پرنده‌اي در آسمان نبود. برگشتم به طرف ميز، ظرف‌ها را جمع كردم. باقيمانده كيك و ميوه‌ها را به يخچال برگرداندم. كاغذ روغني كرم‌رنگ رادوباره توي پاكت گذاشتم و پشت تابلو پنهان كردم. نگاهي به سررسيد جيبي‌ام انداختم: «بيست و پنج اسفند ملاقات با چارلز اسپنسر چاپلين.»