ماكاروني به روش شازده/ كبري التج

چاپ تاریخ انتشار:

سرویس بچه‌ها که با صدای بوقی به راه افتاد او هم در را بست و به سراغ میز آشپزخانه که بساط صبحانه‌ی نیم خورده‌ی بچه‌ها روی آن ولو بود رفت. فنجان‌ها و ظرف‌های کره و عسل و خامه را برداشت و در ظرفشویی گذاشت. نسیم ملایم اردیبهشتی در خانه می‌گشت و بوی اقاقیا را همه جا می‌پراکند. نفس عمیقی کشید و در حالی‌که به طرحی که درچند روز گذشته فکرش را مشغول کرده بود، می‌اندیشید لبخندی زد و با خود گفت امروز روز قشنگی برای نوشتن یه داستانه.

در حالی‌که به سمت رایانه می‌رفت به پیرمرد داستانش فکر می‌کرد و جزئیات چهره و لباسش را برای خود مرور می‌کرد. کلید پاور را که زد یادش آمد به پسرش قول داده امروز ماکارونی درست کند. به آشپزخانه برگشت. یک بسته گوشت چرخ کرده از فریزر در آورد. مقداری قارچ هم دم دست گذاشت تا یادش نرود در غذا بریزد. «خب تا یخ گوشت باز شود می‌توانم داستانم را بنویسم. داستان کوتاهی‌ست و زود تمام می‌شود.»

پیرمرد داستان قرار بود برای اولین‌بار طعم تنهایی را بچشد. زنش تازه مرده بود و پیر‌مرد که عادت نداشت کارهایش را خودش انجام دهد تنها مانده بود. زن همانطور که به چگونگی به تصویر کشیدن تنهایی پیرمرد فکر می‌کرد ظرف‌ها‌ی صبحانه را شست و دوباره به طرف کامپیوتر آمد. شازده احتجاب روی میز کوچک کنار کاناپه منتظر بود تا خوانده شود. زن نیم‌نگاهی از روی حسرت به کتاب انداخت و پشت میز نشست. حالا یک صفحه‌ی سفید پیش رویش بود و پیر مرد ناقصی که باید کاملش می‌کرد. پیر‌مرد عادت داشت به همه دستور دهد. به بچه‌هایش به همسرش به همسایه‌هایش و همه‌ی کسانی که با او برخورد داشتند. و حالا که تنها شده بود در واقع دیگر کسی نبود تا بتواند به او دستور بدهد.

دستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و به پیرمرد فکر می‌کرد که چشمش به خرده بیسکوئیت‌هایی افتاد که زیر میز ریخته شده بود. حتماً کار دخترش بود. « امان از این بچه. با همین چیزها شکمش را پر می‌کند که لب به غذا نمی‌زند.» جمع کردن خورده بیسکوئیت‌ها زیاد طول نکشید. «خب حالا که جارو برقی را روشن کردم بهتر است کل خانه را جارویی بکشم.»

زن پیر‌مرد در تمام مدت زندگی مشترک‌شان همه‌ی کارها را به تنهایی انجام داده بود. و حتی صبح روزی که سکته کرده بود هم نان تازه خریده بود. صبحانه را حاضر کرده بود و حتی ناهار را بار گذاشته بود. «خب با داشتن چنین زنی معلوم است که مرد تنبل و از خودراضی بار می‌آید. بهتر است این تنبلی را هم یک‌جوری نشان دهم. آدم تنبلی که فقط بلد است دستور دهد تا دیگران کارها را انجام دهند.»

جارو را خاموش کرد و پشت میز نشست. « خب چنین آدمی بعد از مرگ زنش حتما از بچه‌هایش توقع دارد که خدمت به او را به عهده بگیرند. باید کاری کنم که چنین امکانی وجود نداشته باشد. مثلاً بچه‌هایش در شهر دیگری زندگی کنند. یا حتی کشور دیگری. این را باید یک‌طور ظریفی لابلای داستان قرار دهم. طوری‌که تو ذوق نزند. بهتر است زیاد آدم مریضی نباشد که نتواند روی پای خودش بایستد چون در آن صورت بچه‌هایش یک فکری برایش می‌کردند. نه. زیاد نباید به دوا دکتر نیاز داشته باشد.» ناگهان از جا بلند شد. یادش آمد که باید به مدرسه‌ی دخترش زنگ بزند و بگوید که فردا نوبت دندانپزشکی دارد و نمی‌تواند به مدرسه برود. گوشی را که گذاشت به آشپزخانه رفت و چند تایی پیاز برداشت و مشغول پوست کندن شد. پیاز‌ها را که رنده می‌کرد یاد زن پیرمرد افتاد. قرار نبود راجع به او چیزی بنویسد اما ناخودآگاه حس کرد چقدر دلش برای زن می‌سوزد. اشکش را پاک کرد. گاز را روشن کرد و ماهی‌تابه را روی آن گذاشت. « خب چند روز اول که حتماً بچه‌ها کنار پیرمرد خواهند ماند بعد هم حتماً به او اصرار خواهند کرد که همراه آنها برود. اما پیرمرد کله‌شق‌تر از آن است که به خانه‌ی بچه‌ها برود و نه تنها نتواند دستور دهد که حس کند سربار است و باید دستور هم بشنود. پیر مرد این کار را نمی‌کند و بچه‌ها را مجبور می‌کند که زودتر به سر خانه زندگیشان برگردند. بعد هم چند روزی برای اینکه به خودش و دیگران ثابت کند که می‌تواند از پس خودش برآید حسابی به خودش می‌رسد. حتماً برای صبحانه‌هایش نیمرو درست می‌کند و ناهار هم بیرون می‌رود. تا وقتی‌که از این وضع خسته شود »

پیاز‌های رنده شده را در روغن داغ می‌ریزد. از کنار شازده احتجاب رد می‌شود و پشت میز می‌نشیند.

« باید خستگی پیرمرد را نشان دهم. کلافگی و سردرگمی. آرزوی مرگ و درماندگی و... خب همه‌ی این‌ها را باید لابلای کلمات و جملات داستان نشان دهم. پیرمرد نیاز به چیزی دارد که استحاله‌ای در او ایجاد کند. چیزی که باعث بشود کلاً روش زندگیش و دیدش نسبت به دنیا عوض شود. طوری‌که تبدیل شود به آدم دیگری. خب البته نباید طوری بشود که به نظر شعاری و مسخره بیاید. باید یک‌طور خاصی عوض شود. ای وای پیازها... »

گوشت چرخ‌کرده و قارچ‌های ریز شده را به پیاز‌ها اضافه می‌کند و به دلیل قانع کننده‌ای برای استحاله‌ی پیرمرد فکر می‌کند. نمی‌خواهد به فکر ازدواج مجدد بیفتد... اما خب می‌تواند عاشق شود. عشقی که به ازدواج نرسد. مثلاً عاشق یک زن شوهرداری که خیلی‌خیلی هم از او جوان‌تر است. زنی که فقط به دستورات شوهرش عمل نمی‌کند. خیلی سرزنده و شاداب است و کلاً خیلی با زن خودش فرق دارد. « خب فک کنم کمی تکراری شد... باید طوری بنویسم که تکراری نباشد. اما همین موضوع را می‌توان بسط داد. فکر بدی نیست. بالاخره پیرمرد باید یک‌جوری بفهمد که همه بله قربان‌گوی او نیستند.»

در یخچال را باز کرد تا وسایل سالاد را آماده کند. «ای بابا خیار کی تموم شد.» شعله‌ی گاز را کم کرد و فوری چادر سرش کرد تا به میوه فروشی کنار خانه‌شان برود.

گوجه خیار کاهو و کلم را در ظرف آبی ریخت و ماده‌ی ضدعفونی به آن اضافه کرد و به سراغ صفحه‌ی سفید رفت. صدای زنگ را که شنید به ساعت نگاه کرد. «بچه‌هان!» کلید آیفون را زد و پشت میز نشست. «حداقل شروع کنم به نوشتن تا انگیزه‌ای برای ادامه‌اش داشته باشم.» نوشت: پیرمرد...

-  سلام

-  سلام

-  مامان نمره‌ی ریاضیمو ببین

پسرش بود که ورقه‌ای را در دست گرفته بود و به طرفش می‌آمد.

« خودت گفتی اگه بالای 17 بشم وقتی از مدرسه اومدم اجازه دارم سی‌دی نگاه کنم. زود باش مامان زود باش... »

به 5/18 پسرش نگاه کرد. او را بوسید و گفت: «بله. سرقولم هستم. لباس‌هایت را عوض کن و بیا.»

Do you want to save the changes..? -

در حالی‌که به پیرمرد لبخند می‌زد روی no کلیک کرد و به آشپزخانه رفت. ندید که دخترش دارد برای شازده احتجاب سبیل می‌کشد.