داستان «بی حوصلگی» بهاره ارشد رياحي

چاپ تاریخ انتشار:

خانه را تاریک کرده بود. تنها نشسته بود در تاریکی. تا به قول خودش تمرین کند برای تنهاییِ قبر! افتاده بود در دام بی حوصلگی. فاصله ی بین دو سیگار و حرکتِ کُند و کاهلانه ی دستش، برای یافتن فندک، که روی زمین افتاده بود یا لابه لای ملافه ها یا زیر بالش.. حرکتِ کُند و کاهلانه ی دستش، دردِ خشک و بی حوصله ای در شانه اش می دواند. تمام استخوان هایش خشک شده بودند و مثل پیچ و مهره های روغنکاری نشده سروصدا می کردند. گونه ی چپش را روی تشک فشار داد تا نوک انگشتان دست چپش به زمین برسد و آخرین نخِ سیگار را از پاکت بیرون بیاورد.. چشمانش به تاریکیِ کم نور عادت کرده بود و از ماهیچه های بی حوصله ی مردمک چشمانش، انتظار گشاد شدن نداشت، بعد از آنهمه تاریکی.. روی سطح پرده های تیره و ضخیم، خاک نشسته بود و صبح ها، باریکه ی نور، تنش را می فشرد به شکاف بین پرده ها، تا عبور کند و ذرات گرد و غبار را برقصاند.. سیگار که تمام می شد، بین راهِ دستشوئی یا آشپزخانه، درب کمد را باز می کرد و از داخل box پر از پاکت های مشکی با حاشیه های نازک طلائی، یک پاکت بیرون می کشید. چایِ چندبار جوشیده شده و تلخ را مزه مزه می کرد و با احساس سرگیجه و تهوع به سمت قفسه ی داروها می رفت. آخرین قرص ضدتهوع را می‌انداخت در انتهایی ترین نقطه ی زبانش، که با آب دهان پائین بدهدش. تن سنگین و بی‌حسش می افتاد روی مبل و باز وزنش را می انداخت روی گونه ی چپش، که جای چروک های ملافه مانده بود. می خوابید، بی آنکه خوابش ببرد. کسالتِ چهره اش، رنگ پریده بود و به زردی می زد. گهگاه کسی پیغامی می گذاشت از سر وظیفه، ولی زود گورش گم می شد. هرچه می گذشت، کمتر بین راه دستشوئی و اتاق خواب، دکمه ی Erase پیغامگیر را فشار می داد. اولین روز هفته ی دوم پیغامی نبود. همانطور که با دمپایی های پلاستیکی زرد و سورمه ای اش، لخ لخ کنان از راهرو می گذشت، با پای راستش ضربه ای به میز قدکوتاه تلفن زد. سیم کشیده شد و base دستگاه تلفن، در هوا آویزان ماند. دراز کشید روی سرامیک های

خنک، و تی شرت کهنه و رنگ و رو رفته اش را بالا زد تا پوست شکمش با سرمای سرامیک تماس پیدا کند. همانطور که با گوشه ی چشم راستش، شیء آویزان از سیم را می پائید، صدای زنگ در، کسالت کاهلانه را از سرش پراند. غرغرکنان، روی دو زانو نشست و چشمهایش را ریز کرد به مانیتور کوچک سیاه و سفید کنار درب ورودی. زن، عقب ایستاده بود که بینی‌اش توی تصویر آیفون بزرگتر بنظر نیاید و داشت موهایش را که حسابی سشوار کشیده و صاف کرده بود، با وسواس به دوطرف روسری اش می کشاند تا بادِ پر گرد و خاکِ اول پائیز، موهایش را بهم نریزد. فکر کرد تا خودش را به گوشی آیفون برساند، زنک رفته است. تکانی به هیکل چاق و بی تحرکش داد و قبل از محو شدن تصویر، خودش را به گوشی رساند و آن را کنار گوشش گرفت. بی قراری و انتظار و کلافگی زن، به بی حوصلگی اش رنگ های گرم پاشید. دهانش را باز کرد که حرفی بزند. صدایش خشک شده بود. تنهایی، صدایش را تمام کرده بود. یادش افتاد به صدای پسرک آرتیست طبقه ی پائین، که مثل گوینده های رادیو یکدست و صاف بود. با موهای مشکی بلندِ براق و لباس های گشاد نخی سفید و گردنبندها و دستبندهایی با مهره های چوبی. که مثل او تنها بود ولی پر سروصدا و پر رفت و آمد. اوایل، شمردن زن ها و دخترها و ساعت های ورود و خروجشان سرگرمش می کرد. ولی حالا، با این پرده های کشیده و تاریکی عمیق، که مثل رنگ به ذرات هوا چسبیده بود، بی خبرترین آدم دنیا شده بود..

ـ " سلام. "

ـ " کجایی تو؟ چرا جواب نمیدی؟ داشتم می رفتم دیگه.. "

ـ " صدای زنگ نیومد. خراب شده حتماً. بیا بالا. آسانسور سمت راست، طبقه ی 10، واحدA. "

دراز کشید روی زمین و گوشش را چسباند به سرامیک ها. صدای وزوز نامفهومی می آمد. انگار باد از روزنه ای لابه لای تیرآهن های بین دوطبقه می وزید.