داستان كوتاه «بوي بي‌خوابي» شهروز جانباز

چاپ تاریخ انتشار:

داستان كوتاه «بوي بي‌خوابي»  شهروز جانباز

صبح سردی است. از میان مردم حرکت می­‌کنم. میان حس خوب و بد ناشی از شلوغی راه می­‌روم. مردم راه می‌روند، زندگی جریان دارد. اما این آدم­‌های متحرک بو می­‌دهند. این بوها درون هم می‌­لولند، کمرنگ می­‌شوند، پر رنگ می­‌شوند، از بین می­‌روند و روی هم، بوی این شهر را می­‌سازند. همه‌چیز در این شهر سیمانی، ساختگی و از پیش تعیین شده است. باران و دود همه‌جا را چرک کرده­، سیاهی­‌ها روی دیوارهای ساختمان­‌ها شره کرده­اند. در این جهنم مدرن، دنبال لحظه‌­ها می‌دوی، میان درهم تپیدگی گم می­‌شوی، همه یک شکل می‌­شوند، چهره‌­ها را به‌خاطر نمی­‌آوری، صدای آب را روی گوشی هوشمندت، با حرص و ولع گوش می­‌کنی، با داروها به سلامتی روان چروک خورده­‌ات کمک می‌­کنی و این جسم کوکی را هر روز و هر روز با خودت به یدک می­‌کشی. همه، تنها، با خودمان، در این ساعت صنعتی زنگ زده سیمانی، راه می­‌رویم، بزرگ می‌شویم، ازدواج می‌­کنیم، برای تولد نوزادمان دسته‌گل می­‌خریم و هر روز در این بلوای دود و بو دیوانه‌­وارتر می‌خزیم و خزیدن را یاد می­‌دهیم.

درحال خزیدن، خودم را از جریان پیوسته و ناخودآگاه توده‌­ی آدم‌­های بودار جدا می‌کنم. وارد داروخانه می­‌شوم. بوی داروخانه که دیگر نوبر است. یک بوی جهانی است. کور هم که باشی آن‌را می‌شناسی. به آدم کوتوله پشت پیش‌خوان نگاه می­‌کنم و می‌گویم:

- قرص خواب دارین؟ قوی­ترینشو می­‌خوام. هشت‌تا بدین.

کوتوله می­‌خندد و می­‌گوید:

- نکنه قصد خودکشی داری؟ سیانور بهتره‌­ها.

حس می­‌کنم این مرد کوتوله بوی مرگ را دوست دارد. همه را حشره می­‌بیند و اگر می­‌توانست، کلکسیونی از انسان­‌های فلج شده با سیانور که سوزنی در بصل‌النخاعشان فرو کرده، جمع می­‌کرد.

قرص­ها را می­‌گیرم. درون جیب کتم می­‌گذارم. از داروخانه بیرون می­‌آیم و میان همه و همهمه با هر کس دیگری شروع به خزیدن می‌­کنم. این­کار را تا شب ادامه می­‌دهم، و همه ماجرا تازه شروع می­‌شود.

شب­ها خوابم نمی‌­برد. درون گوشی هوشمندم، زل می‌­زنم به چشم­‌های خودم و در حالی که دراز می­‌کشم، گاهی پوزخند هم می­‌زنم. دست­‌هایم را زیر سرم می‌­گذارم. پیرجامه راه­راه می‌­پوشم که نزدیک ساق پا ساییده شده و موهای زبر از زیر آن دیده می­شود. لیوان آب را برمی­دارم، دوتا قرص خواب می­‌بلعم. یکی از آن­ها برای خودم و یکی هم برای آن من دیگری که درونم زندگی می‌­کند. آدم­­‌ها با همه مخلفاتشان در ذهنم رژه می­‌روند، تحلیل می‌­شوند. احساساتی می‌‌‌شوم، نادیده­‌شان می­‌گیرم. درون ذهنم روی آن­ها زوم می­‌کنم. بعضی­‌ها را خط می‌­زنم و از برخی منزجر می­‌شوم. بعضی از آن­ها ادامه پیدا می­‌کنند و در طرح­‌های گنگ و مبهم، با آن من دیگر ترکیب می‌شوند.

اما حالا، نگاهم خیره به سقف مانده، زمان منجمد شده، تصاویر از جلوی چشمانم می­‌گذرند. اراده‌­ای برای کنترل هیچ‌چیز ندارم. فقط نگاه می‌­کنم. چشمانم باز هستند. نمی­‌دانم چند روز از دیدن این صحنه‌­ها گذشته، اما دوباره با جزییات بیشتری دارم در ذهنم مرورشان می‌کنم.

وانت­‌بار می‌­ایستد. کارگرها به سمتش هجوم می‌­برند. به‌زور خودشان را آن عقب می‌­تپانند. یکی از آن­ها می‌لنگد. عقب افتاده است. می­‌خواهد سوار شود، نمی­‌تواند، نمی­‌گذارند. یکی هسته میوه را به‌سمتش پرت می‌­کند. می‌­خورد به صورتش. حتی بر نمی‌­گردد ببیند چه کسی بوده. راننده شروع می­‌کند به دست‌چین کردن: «تو، تو، اون و تو، بقیه پیاده شن.» لنگ جلو می‌­رود، لباس­‌های کارش درون نایلون پلاستیکی سیاه، زیر بغلش مچاله شده، به راننده نگاه می­‌کند. سعی می­کند صاف بایستد. لاغر و نحیف است. استخوان­‌های گونه‌­اش بیرون زده‌­اند. پوست پیشانی‌­اش چروک خورده و لباس‌­هایش پر از پینه و وصله است. با صدایی گرفته که سعی کرده بنیه­ اش را حفظ کند، می­گوید:

- دو برابر اینا می­تونم کار کنم. مزد همون یکی‌رو بده.

راننده در ماشین را باز می­‌کند. یک پایش را داخل می­‌گذارد. لنگ که کمی مضطرب شده، دو سه قدم جلوتر می­رود، ادامه می­دهد:

- به پام نگاه نکن آقا، خیلی خوب کار می­کنم آقا، مزد یه نصفه روز رو بده.

راننده در را می­بندد. استارت می­زند. لنگ نزدیک­تر می­رود. صدایش رنگ باخته، پلک­هایش به‌سرعت باز و بسته می­‌شوند، چشمانش مملو از یاس است، می­گوید:

- دو هفتس کار نرفتم آقا، لااقل بیام کار.

راننده در حال راه افتادن شیشه را پایین می­‌کشد. با سرعت فرمان ماشین را می­‌چرخاند. در‌حالی‌که دور می‌شود، با غرولند می­گوید:

- آدم چلاق نخواستیم، بخواد مفت مفت غذا بخوره.

چلاق، الاغ، چلاغ، الاغ، الاغ، الاغ، الاغ، ....

قرص‌­ها درون معده­ام متلاشی شده­‌اند. دوباره بسته‌بندی می‌­شوند، درون رگ‌­هایم شروع به خزیدن کرده‌­اند. سلول­‌هایم آن­ها را مثل بز می­‌چرند، سست و بی‌حس می­‌شوم. میان فضا و زمان، معلق، با چشمان نیمه‌­باز خوابم برده است.  

کنار جاده­ راه می­‌روم. ماه مرموزانه همه‌جا را روشن کرده، روشنایی سرشار از تنهایی و ترس است. سمت راستم یک رشته کوه بی­‌انتهای صخره­ای، مثل جنازه یک آدم، رو به بالا دراز کشیده، جا به جا از آن درختچه­ تیغ‌دار روییده، حس می­کنم دیرم شده، باید زودتر برسم. از پشت یکی از درختچه­ها صورتی بیرون می­زند. دهانش را باز می­کند. چشمانش از حدقه بیرون زده است. تمام تنم سست می‌شود. پاهایم نای رفتن ندارند. خس‌خس می­کند و می‌گوید:

- زندگی بدون نون یعنی زدگی، زدگی، زدگی، ...، جیغ می­زند. صدایش درون نور ماه حل می­‌شود.

باید بدوم، می­دوم. پا برهنه هستم. در حال دویدن به عقب نگاه می­کنم. فقط یک بوته تیغدار می‌­بینم. صدای زوزه می­‌آید. مثل ناله می­‌ماند. چیزی سنگین و مرموز در کنار خودم حس می­کنم. همراه من می­دود. ناله می­کنم. می­دانم که باید از خواب بلند شوم. نمی­‌توانم. انگار همه سلول­‌های تصمیم­‌گیری­‌ام مرده‌­اند.

کنارم می‌­دود. نفس‌نفس می­زند. پشت گوشم نفس‌هایش را حس می‌­کنم. اما چیزی نیست. سنگ‌­های تیز جاده کف پاهایم را بریده‌­اند. رد خون روی جاده می‌ماند. پرده­‌های گوشم می­لرزند. درون ذهنم می­‌شنوم:

- لعنت به این تاوانی که دارم پس می­دم. دارم عذاب می‌­کشم. برای چی؟ واسه کی؟ من از زندگی چی­ می‌خواستم؟ نه معنیش، نه نونش. بعضی­‌ها مدام خزیدن توی نون لعنتیش. همین آرومشون می­کرده. من چی­؟ نون رو از من گرفتن، شدم «م.» یعنی منگ، یعنی خفه‌خون گرفتم، یعنی یه گنگ خزنده­ای شدم که «ع» به آخرش اضافه کردم، شدم گاو. دوشیدنم، دوست داشتم تا بدوشنم، اصلاً باید دوشیده می‌­شدم.

زمین می‌­خورم. روی جنازه­ای می­‌افتم. به چشمانش نگاه می­‌کنم. شبیه همه است. دهانش باز است. زبانش تکان می­خورد. پرده‌­های گوشم می­‌لرزند. می­‌شنوم: «مع، مع، من، ...، مع پدر...م، مع مع ... .»

از ترس جیغ می­‌زنم. نفس‌نفس می­‌زنم. جنازه‌­ها زیاد می­‌شوند. جفت‌­گیری می­‌کنند. نوزادهایشان متولد می‌شوند. می­‌خزند. چشمانشان کور است. بعضی‌­هایشان چشم ندارند. پستان­‌ها را پیدا می‌­کنند. مرده، بزرگ می‌شوند، قد می‌‌کشند. باران شروع به باریدن می­‌کند. ریمل­‌های زن زیر چشمانش پخش می‌­شود، سیاهی شره می­‌کند تا لب­ هایش. صدها کودک مرده به پستان­‌هایش هجوم می­‌برند. همدیگر را لت و پار می­‌کنند. سینه­‌هایش را می­‌درند.

داد می­‌زنم، صدایی ندارد. می­‌ترسم، واکنشی نیست. هیچ اراده‌­ای ندارم. روی زمین دراز کشیده­‌ام. پاهایم را درون شکمم جمع کرده‌­ام. با دست­هایم می­‌گیرمشان. پشتم به جنازه کوه چسبیده، رو به جاده مچاله شده­‌ام. فقط چشمانم حرکت می­‌کنند. فقط آن­ها می­‌بینند.

الاغ لنگی آن­طرف جاده ایستاده است. خرمگس­‌ها دور چشمش را می­‌مکند. بدنش را زخم انداخته‌­اند. مدام از زخم­هایش خون می­‌مکند. نمی ­تواند با دمش آن­ها را دور کند. گر شده، بعضی جاها پشمش ریخته و پوست تنش بیرون زده است. مردم از پایین جاده به اون سنگ پرت می­کنند. لاغر و ضعیف است. نشانه‌­ای از قدرت یا انگیزه در چشمانش نیست. مثل نیشکر جویده شده مچاله شده است. استخوان­‌هایش از زیر پوست بیرون زده­اند. مثل اینکه پوستی روی چند تکه استخوان کشیده باشی و تا حد ممکن کش آورده باشی. در سنگ­لاخ کنار جاده متوقف شده است. سعی می­‌کند صاف بایستد. چندتا سنگ می­‌خورد به کفلش، حتی سرش را نمی­‌چرخاند. حرکت می­‌کند. پاهایش می­‌لرزند. دو سه قدم بر می­دارد. الان داخل جاده ایستاده است. پلک‌­هایش به سرعت باز و بسته می­‌شوند. یاس، فروغ چشمانش را بلعیده است. زندگی در چشمانش مرده است. چند قدمی بر می­‌دارد. روبروی من، وسط جاده می­‌ایستد. وانت از چند ده متری شروع می‌­کند به زوزه کشیدن. الاغ سرش را بلند می­‌کند، به وانت زل می­‌زند. دست جلویی­اش را بلند می­‌کند، رمقش ته کشیده، می‌­لرزد. چشمانش را می­‌بینم. نمی‌­توانم تکان بخورم. پشیمان می­‌شود. دستش را روی زمین بر می­‌گرداند. حرکتی نمی­کند. به ستوه آمده است. آن­طرف خیابان چیزی جز جسد رشته کوهی مرده نمی­‌بیند. تسلیم شده است. وانت میان جیغ ممتد خودش که در نور ماه حل می‌­شود، الاغ را زیر می­‌گیرد. پوست و استخوانش مغلوب آهن یکپارچه می­شود، به زمین می­‌افتد. اندک رمقش را از دست می­دهد. ماهیچه‌­هایش شروع می­‌کنند به لرزیدن. اختیارش را از کف داده است. زیرش خیس می‌­شود. ادرار و خون در هم می­‌آمیزند. راننده وانت شیشه را پایین می­‌کشد. زبانش تا نزدیک سر الاغ دراز می­‌شود. مانند مار، درون چشمش را می‌­مکد. لب جسد الاغ از درد بالا می­‌کشد، دندان­‌هایش با زهرخندی ترسناک در چشم‌هایم منعکس می‌­شوند. ترس روحم را منقبض کرده، تا کنار لاش‌ه­اش می­خزم. چشمانش باز مانده، دندان­‌هایش شکسته‌اند. تاپاله بی­‌اختیار از مقعدش بیرون می­زند و آویزان می­‌ماند. مگسی روی سفیدی به خون نشسته چشم الاغ می­‌نشیند. پاهای عقبش را به هم می­‌مالد. پرهایش را تکان می­‌دهد. مگس نری فورا خودش را می­‌رساند. می‌خزد روی ماده مگس و همانجا جفت­‌گیری می­کنند. مگس ماده به من نگاه می‌­کند. می‌­نشیند روی چشمانم، شروع به تخم گذاشتن می­کند. انگشتم را درون چشمم فرو می­‌کنم. با مشت به چشمانم ضربه می‌­زنم. باید از شر مگس ماده خلاص شوم. جیغ می­‌زنم.

از درد به خودم می‌­پیچم. پلک‌­هایم خود به خود باز می‌­شوند. اثر داروها از بین رفته‌­اند. در یک نبض تکرار شونده، دوباره صبح شده است. ساعت­ها همه­‌جا شروع به دزدیدن آرامش کرده‌­اند. موتور ماشین همسایه، صدای بچه­ مدرسه‌­ای­‌ها، صدای پاهای روی سقف و تیک-تاک بیولوژیکی درونم، هر کدام دقیق کوک شده‌­اند تا سر ساعت بیدار شوم.

به زنم نگاه می‌­کنم. او هم مثل من دو تا قرص خورده، دهانش باز مانده و ابروهایش را درهم کشیده است. سرم درد می­‌کند. حس بدی دارم. حالت تهوع امانم را بریده است. لباس می­‌پوشم. ادکلن می‌­زنم. بو می‌­گیرم. در را باز می­‌کنم. داخل سایه‌­های سیمانی می­‌شوم. آفتاب پشت دیوارهای بلند و دود صبحگاهی گم شده است. بوهای زیادی به مشامم می‌­خورد. یقه­‌های پالتویم را بالا می‌­کشم، خودم را درون آن­ها مخفی می­‌کنم و مانند همه شروع به خزیدن می­‌‌کنم.