داستان«آن سال زمستانی» مهناز پارسا

چاپ تاریخ انتشار:

مرد كفاش چهره‌اي آرام دارد. 50 ساله يا بيشتر به‌نظر نمي‌رسد. بر روي يك صندلي كوچك نشسته و بساط كفاشي خود را در هوای سرد زمستانی در پارک گسترانده است. چشمم بر روي چند قوطي واكس و مقداري برس در اندازه‌هاي مختلف ُسر مي‌خورد. مي‌گويم: كفش‌هاي مرا واكس بزن.

مرد در سكوت دمپايي‌هاي سياهي را به‌سوي من مي‌ُسراند. دمپايي سياه را مي‌پوشم و كفش‌هايم را به‌سوي مرد دراز مي‌كنم. كفش‌ها را مي‌گيرد. روي نيمكت مي‌نشينم و منتظر مي‌شوم. پارک خلوت و آرام است. یک روز زمستانی است. مرد كفاش با برس پهني كه موهاي قهوه‌اي آشفته دارد َگرد كفش را مي‌زدايد، بعد برس كوچك‌تري را برمي‌دارد؛ اين يكي برس سياه است و بر اثر استفاده‌ي ممتد كهنه شده و موها به يك طرف مايل شده است. قوطي واكس را باز مي‌كند، بوي رنگ به مشام مي‌رسد. نيمي از قوطي مصرف شده است. او برس را به رنگ مي‌زند و روي كفش مي‌كشد. رنگ‌هایی از قهوه‌ایی بر روی کفش به چشم می‌خورد و من در حلقه‌های قهوه‌ای بی‌اختیار گم می‌شوم. به من می‌گوید: موهایم قشنگه؟ به حلقه‌های قهوه‌ای موهایش نگاه می‌کنم و می گویم: آره. خیلی. می‌گوید: دلم می‌خواهد موهایم را خیلی بلند کنم، آنقدر که تا شانه‌هایم برسد. به او لبخند می‌زنم: عالیه یلدا. یلدا می‌خندد: امسال می‌ریم دریا؟ می‌گویم: حتماً خانمم. تابلوی تازه چی کشیده‌ای؟ می‌گوید: این تابلو خیلی قشنگه. بهت نمی‌گم، هر وقت کامل شد خودت خواهی دید!

برادرم می‌گوید: زن خوب یک نعمت است. تو خانمت زن خوب و سازگاری است اما نمی‌دانی من از دست زنم چی می‌کشم؟ به برادرم می‌‌گویم: مطمئنی که تو بد رفتار نیستی و همیشه حق به جانب تو هست؟ برو فکر کن! شاید اشکال از توست. می‌گوید: تو هم با آن لیسانس روان‌شناسی‌ات می‌خوای همه چیز را با دید روانکاوانه حل کنی! یلدا چادر سر کرده، در را باز می‌کند و می‌گوید: بفرمایید سر سفره.

قورمه‌سبزی خوشمزه‌ایی درست کرده. خیلی باسلیقه، سفره را چیده. برادرم با حسرت سر تکان می‌دهد.

کنار دریا هستیم. یلدا می‌گوید: چقدر دریا قشنگه. می‌گویم: این دریا خودش الهامی است برای تو که نقاشی بکشی. نیست؟ یلدا می‌گوید: من عاشق نقاشی‌ام. می‌خندم: من عاشق نقاش‌ها هستم! به امواج اشاره می‌کند و می‌گوید: آن موج‌ها را ببین، چقدر لغزانند. دریا چرا به رنگ عشق نشسته است؟ پسر بچه‌ای نزدیک می‌شود. دستش یک جعبه است. می‌پرسد: آقا، واکس بزنم؟ می‌خواهم مخالفت کنم اما یلدا می‌گوید: چرا واکس می‌زنیم. بعد از رفتن پسر بچه می‌گوید: باید به این بچه‌ها کمک کرد. اینها نون‌آور خونه هستند. آخ. پوریا... خیلی چیزا هست که رنجم می‌ده.

باز هم دریا هستیم. سال بعد است. یلدا تابلویش را به من تقدیم کرده است. کنار دریا می‌نشیند. چقدر نگاهش معصوم است. شالی را تنگ بدور سرش پیچیده است، چند دور پیچانده است، به‌سختی سرفه می‌کند. در نگاهش یک افسردگی پیچ و خم می‌خورد. من باد در لباس‌هایم می‌پیچد... به یلدا، یلدای نازنینم نگاه می‌کنم...

در آزمایشگاه منتظر نشسته‌ایم و بعد در مطب دکتر. از کجا می‌دانستم که در مطب دکتر یک فاجعه منتظر من نشسته است؟ باورم نمی‌شد که زندگی‌ام به پاییز رسیده است. این‌روزا یک کابوس بر روحم سایه انداخته، صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوم یادم می‌آید که یلدا بیمار است و سخت ناراحت می‌شوم. سر کار تمرکز ندارم، همیشه بی‌قرارم. آه از دل دردمند من.

توی مطب دکتر، دکتر به من نگاه کرد و گفت: واقعاً متاسفم. شما روی صندلی بنشینید. خواهش می‌کنم به اعصاب خودتان مسلط باشید.

درحالی‌که نگران هستم می‌پرسم: همسرم چه بیماری دارد دکتر؟ دکتر می‌گوید: متاسفم. این بیماری عصر ماست، سرطان، باید شیمی‌درمانی شود. درحالی‌که از شدت درد وا رفته‌ام، انگار با چاقویی قلبم را مجروح کرده‌اند...

یلدا از غم‌هایم چه بگویم؟ تو نتوانستی موهایت را بلند کنی. حلقه‌های قهوه‌ای موهایت را هر بار از دست می‌دادی و من رنج می‌بردم. تو آنقدر آسمانی و مهربان بودی که از رنج‌هایت به من نمی‌گفتی. یلدا چطور دلت آمد بری و مرا در این دنیا تنها- بگذاری؟ ازت گله‌مندم. آخر چطور دلت آمد؟ حیف تو نبود؟ خدا چرا خوب‌ها را می‌برد؟ هنوز در حلقه‌های قهوه‌ای‌ات گم هستم. آن موهای قشنگی که حلقه حلقه بود... قهوه‌ایی‌ها مقابل چشمم بیشتر می‌شود و بیشتر، یکدست می‌شود. صدایی می‌گوید: با شما هستم آقا! این کفش‌هایتان. بی‌اختیار جا می‌خورم: بله؟ می‌گوید: عرض کردم کفش‌هایتان را واکس زدم. مي‌پرسم: چقدر مي‌شود؟ مرد كفاش مبلغی مي‌گويد. بعد می‌پرسد: آقا حال شما خوب است؟ چشم‌هایتان مرطوب شده است. می‌گویم: تو چقدر درآمد داری؟ می‌گوید: بخور و نمیری می‌رسد آقا. كفش‌هاي نو و براقم را به دست می‌گیرم. بي‌اختيار چشمم به كفش‌هاي مرد كفاش مي‌افتد. چرم رويه كفش او بر اثر استفاده رفته و جا به جا خط افتاده و نشان مي‌دهد كه كفش‌هايش ديگر كهنه و بلامصرف است. می‌گویم: اندازه‌ی کفش‌های تو 40 است؟ مرد کفاش متحیرانه می‌گوید: بله. چطور قربان؟ می‌گویم: کفش‌های مرا بپوش. من حس می‌کنم که کفش‌هایت برای زمستان مناسب نیست، پاشنه‌اش شکسته؛ راست است که کوزه‌گر از کوزه‌ی شکسته آب می‌خورد؟ می‌گوید: اما آقا، خودتان چی؟ می‌گویم: منزل من نزدیک است. نگران من نشو. با کفش‌های کهنه‌ی تو راه را خواهم رفت. مرد کفاش مردد نگاهم می‌کند. مبلغی در جیبش می‌گذارم. می‌گوید: آقا این همه نمی‌شه. درحالی‌که به راه می‌افتم سوز سردی تا بن استخوانم را می‌لرزاند. باد در شاخه‌های درخت‌ها ولوله می‌کند.