نورهاي آن سوي رودخانه/ عليرضا محمودي ايرانمهر

چاپ تاریخ انتشار:

مهدي رضايي، رمان چه كسي از ديوانه ها نمي ترسد؟،  مهدي رضايي مدير سايت كانون فرهنگي چوك، مهدي رضايي دبيرانجمن داستاني چوك، داستان، داستان خواني، ادبيات، ادبيات فارسي، ادبيات جهان، ادبيات غرب، ادبيات شرق ، داستان ايراني،‌داستان خارجي، بهترين انجمن داستان ايران، شعر، شاعري، شعرخواني، بهترين شاعران جهان، عكس، عكاسي، بهترين عكس هاي جهان، عكاسي جوانان، عكس هاي ناب، عكس هاي آس، انجمن عكاسي چوك،‌چوك،‌جوك، ادبيات، شعر سپيد، شعر كلاسيك، شعر روز جهان، داستان كوتاه، رمان، داستانك، فلش فيكشن، ميني مال، داستان ميني مال، مقاله ادبي، مقاله، نقدو گفتگو، مصاحبه، خبرگزاري چوك، خبرهاي ادبي، خبرهاي ادبيات،‌خبرهاي نويسندگان و شاعران، خبرخوان ادبي، عكس حرفه اي، انجمن حرفه اي، كانون ادبي، كانون فرهنگي ،‌كانون ادبي و فرهنگي ،‌سينما، سينماي ايران،‌تئاتر،‌تئاتر ايران، تئاتر ابزورد، بهترين داستان هاي ايران،‌بهترين شعر هاي ايران، بهترين كانون فرهنگي ايران، بهترين انجمن ادبي ايران، مهدي رضايي نويسنده ايراني، چخوف، تولستوي، محمود دولت آبادي، زويا پيرزاد، ناتاشا اميري، شهلا شهابيان، سروش عليزاده، كلاسيسيم، مدرنيسم ادبي، پست مدرن، رئاليسم ادبي، رئاليسم، سوررئاليسم، عكس هنرمندان، عكس هنري، مكتب هاي ادبي، ناتوراليسم، رئاليسم جادويي، سبك مكتب هاي فرانسوي، مكتب پارناس، دادائيسم، نويسنده،‌شاعر، اجتماع، ماهنامه ادبي، ماهنامه ادبيات داستاني چوك، ماهنامه ادبيات داستان، ماهنامه ادبي، ماهنامه فرهنگي، هفته نامه ادبي، هفته نامه فرهنگي، سبك ادبي، سبك هاي ادبي، داستان كوتاه،فيلمنامه، نمايشنامه، طرح رمان، ماهنامه ادبيات داستاني چوك، سينماي جوان، كانون ادبيات ايران، حوزه هنري، گالري عكس، گالري نقاشي، عليرضا محمودي ايرانمهر، فتح الله بي نياز،

 

 براي مهشيد


پرده‌هاي پنجره‌ي سرتاسري اتاق خواب بازمانده بودند و از روي تخت آسمان شب و ستاره‌ها ديده مي‌شدند. ماه هنوز از پشت شيرواني‌هاي آن سوي خيابان بالا نيامده بود و ستاره‌ها توي آسمان درشت و پر نور بودند. آن دو در تاريكي انتهاي اتاق، جايي كه تخت خواب بزرگ بود فقط صداي نفس‌هاي هم را مي‌شنيدند. مرد سرش را به سمتي كه صداي نفس‌‌هاي زن مي‌آمد برگرداند و گفت:

ـ اگه صبح پاشي ببيني جاي من يه آدم ديگه اين جا خوابيده چه كار مي‌كني؟

زن چيزي نگفت. در نور شبانه‌ي آسمان فقط قسمتي از سفيدي ملافه روي زانوهايش ديده مي‌‌شد. قبل از اين كه هوا كاملا تاريك شود درباره‌ي تئاتري كه هفته‌ي پيش ديده بودند حرف مي‌زدند. تئاتر درباره‌ي مردي بود كه صبح وقتي از خواب بيدار مي‌شود مي‌بيند زني ناشناس كنارش خوابيده است. نور چراغ ماشين‌هايي كه گاه از خيابان مي‌گذشتند روي سقف اتاق مي‌تابيد و لبه‌هاي فلزي قاب عكس روي ديوار برق مي‌زدند. مرد صداي خش‌خش ملافه را كنار خود شنيد و بعد ديد زن موبايل‌اش را برداشته است و دارد اس ام اس مي‌نويسد. نور صفحه‌ي موبايل به صورت زن تابيده بود و موهايش را كه روي بالش پخش شده بودند روشن مي‌كرد. مرد به نيم‌رخ زن نگاه كرد و به نظرش آمد صورت او در نور پريده رنگ صفحه‌ي موبايل به شكل ديگري در آمده است. زن اس ام اس اش را كه فرستاد چراغ قوه‌ي موبايل را روشن كرد و نور آن را روي سقف انداخت. مرد به دايره‌ي نوراني روي سقف نگاه كرد. ستون باريك نور آرام روي سقف حركت مي‌كرد و گوشه‌هاي تاريك كنار ديوار را مي‌كاويد. مرد صداي زن را كنار خود شنيد كه گفت:

ـ اون وقت دوباره از سر شروع مي كنم بشناسمت.

لحظاتي طول كشيد تا ربط جواب زن را با سوالي كه كمي پيش از او پرسيده بود بفهمد. زن انگشت‌اش را روي چراغ‌قوه‌ي موبايل گذشت. دايره‌ي نوراني روي سقف ناپديد شد و انگشت زن در تاريكي اتاق به شكل لكه‌ي سرخ و درخشاني در آمد.

ـ ببين چه خوشگل شده. توي انگشتم ديده مي‌شه.

زن انگشت‌اش را كه چراغ‌قوه‌ي موبايل زير آن چسبيده بود به طرف مرد آورد. نور صورتي روشني از پشت ناخن بلند زن به بيرون مي‌تابيد. نور صورتي شفاف هر چه به سمت انتهاي انگشت‌ مي‌رفت تيره تر مي‌شد.

ـ بذار توي دست تو رو هم ببينم.

زن چراغ قوه را پشت انگشت مرد چسباند و توي آن را نگاه كرد. از ميان نور سرخ، رگ تيره‌اي ديده مي‌شد كه نزديك نوك انگشت مرد چند شاخه شده بود. اگر بيش‌تر دقت مي‌كرد مي‌توانست سايه‌اي از استخوان انگشت‌اش را هم ببيند. نوري كه از ميان انگشت مرد بيرون مي‌تابيد سايه‌ي سرخي روي صورت زن انداخته بود. مرد به نظرش آمد صورت زن از خوشحالي برق مي‌زند. داشت با نور چراغ‌قوه رشته‌هاي تيره ي درون تن او را دنبال مي‌كرد. سرخي شفاف نور به نزديك كف دستش كه مي‌رسيد كم كم تيره مي‌شد و رشته‌هاي چند‌شاخه‌ي رگ‌ها در اعماق تاريكي آن ناپديد مي‌شدند.

ـ بذار ببينم ديگه چي پيدا مي‌كنيم... اين جا يه رود‌خونه است، اون طرف‌اش هم جنگل ئه. از وسط درخت‌ها دو شاخه شده و جلو تر دوباره يكي مي‌شه.

ـ كوه نداره؟

ـ چرا داره، جنگل‌اش روي دامنه ي كوه ئه، اما زياد معلوم نيست... از اين طرف رودخونه فقط قله‌هاش ديده مي‌شه.

ـ تاريكه؟

ـ نور ماه افتاده روي رودخونه، اما سمت جنگل تاريكه.

از پنجره نور چشمك زن هواپيمايي كه از ميان ستاره‌ها مي‌گذشت ديده مي‌شد. مرد فكر كرد از آن بالا زمين پوشيده از لكه‌هاي نور لرزان است. بعد پرسيد:

ـ واقعا دوباره همه چي رو از سر شروع مي‌كني؟

زن چراغ‌قوه را به انگشت خودش چسباند و گفت:

ـ چي رو؟

ـ اگه من يه آدم ديگه بشم.

ـ وقت‌هايي كه توي خواب نگات مي‌كنم به نظرم يه آدم ديگه هستي.

نوري كه از درون انگشت زن مي‌تابيد فضاي ميان‌شان را روشن كرده بود. زن با لبخند درون مفصل و شبكه‌ي رگ‌هاي پره‌ي ميان انگشتان خود را نگاه مي‌كرد. مرد به نظرش آمد اين شكل لبخند زن را در تمام سال‌هايي كه با هم زندگي مي‌كردند نديده بوده است. انگار در تمام سال‌هاي زندگي مشترك‌شان كنار مجموعه‌اي از آدم‌هاي مختلف زندگي كرده است. ملافه‌ي سفيد روي تخت روشن و پرنور شده بود. ماه از پشت شيرواني‌هاي آن سوي خيابان بالا آمده بود و نور تند آن از پنجره‌ي سرتاسري توي اتاق مي‌تابيد. ملافه‌ي سفيد روي تن‌شان مي‌درخشيد.

 

                                                         عليرضا محمودي ايرانمهر