باد میآید نه بادیکه از ریشه همهچیز را بر کنَد و نه بادیکه گرد و خاک حوالی ِ تکرار را به صورتات بزند. فقط باد میآید؛ میشود حسش کرد بیآنکه خنکی یا گرمیِ خاصی بههمراهش باشد. شاید هر چیز در اوج بیحسی هم حامل احساسی برای دیگران باشد. وزشش دلنواز است شاید هم روحنواز و بهدرستی نمیدانم اول باید چیزی روحنواز باشد تا دل هم به نوازش تن دهد یا برعکس؟ بههرحال همیشه جایی یا نقطهای برای نوازش شدن پیدا میشود و چه دلنشین است اگر دلنواز باشد. شاید که برای روحنواز بودن ِ چیزی، باید ابدیتی وجود داشته باشد و چه ابدیتی ابدیتر از دل؟! حتی پس از پایان زندگیاش، به حضورش ادامه میدهد نه در بدن مردهای که دیگر مرده بلکه در تپش ِدیگرانیکه در روزهای خود، تپیدنشان را فراموش کردهاند. تپیدنیکه برای خودشان یا برای دیگران است و این کار بزرگ را همان دلهایی انجام میدهند که دیگر فاقد زندگی شدهاند، زندگی به همان معناییکه دیگران دوست دارند به آن گونه معنایش دهند.
باد میآید و نگاهم را با خود بهسوی درختانی میبَرد که به فصول، پایان دادهاند و ذهنیتشان درگیر تغییر رنگ نیست! آنها بهدرستی دریافتهاند که میتوانند، هر رنگیرا که دوست دارند به خود بگیرند، حتی اگر آن رنگ، خارج از تعاریف چهار فصل باشد! مگر نمیشود در همهی فصلها سبز بود؟ یا که زرد؟ پُر از میوه یا بارور از سپیدی ِ سرما؟ بهنظرم این یک مسالهی شخصیست و به درخت –علاقهاش و تعریف حضورش برمیگردد، نه منیکه میخواهم زمانی را به آن پناه ببرم و در جستجوی ماوا، همهی اجبارهایی را که به من تحمیل شده، بر سردرخت بیچاره خالی کنم! که چرا مثلاً فلان رنگ نیست؟ درخت هیچ وظیفهای درقبال ِ انسانیت ِداشته یا نداشتهام - خُرد شده یا بزرگ شدهام- تحمیل شده یا تزریق شدهام ندارد، او مسئول خود و ذاتیست که بهصورت دائم و همیشگی پُربار است. درخت مثل من یا دیگران، هیچگاه بارهایش را دور نمیاندازد هیچگاه برای رسیدن به خواستههایش، بارهایش را رها نمیکند، تنها ممکن است مدت زمانی آنها را از خود برنجاند و بعد از گذری چند، دوباره دل همهی بارهایش را بهدست میآورد. ولی من درختهای این منطقه را بهخوبی میشناسم، نه تحمیل میکنند و نه تحمل ِتحمیل شدن ِ اجبار را دارند. شاید نباید تحمیل شدن و اجبار را در کنار هم بیاورم چرا که اصالت تحمیل کردن و بهطور کلی تحمیل، اجبار است! و من به این نتیجه رسیدهام که آن درختان به اصطلاح بیچاره، بیچاره نیستند! ما آدمها بیچارهایم که میخواهیم بهزور، درخت را به رنگ خودمان درآوریم. مانند همان کاری که بسیاری با ما کردهاند و ما با بسیاری کردهایم.
باد میآید و صدای خندهات بهوجدم میآورد. تو همیشه بهدنبال درختی بودی که به رنگ خودت باشد. شاید زرد ِ مایل به سبز و شاید سبز ِ مایل به زرد. با خنکایی که ته ِتهاش، گرمایی عجیب، دلمان را نوازش دهد. نه سرمای سوزنده میخواستی و نه گرمای ِسوزان، میگفتی: «وقتی قرار است بسوزی، سرما و گرما، یک حرارت خواهند داشت و آن سوزانندگیست!» میگفتی: «من باید به رنگ خودم، درختی را بجویم نه اینکه درخت بهدنبال رنگ ِ من، به خودش هم رنگ ببازد.» و ما هربار میخواستیم زیر درخت همرنگمان، کمی از سوزشهای مهاجم، خلاص شویم.
باد میآید، سبد را باز میکنی. میگویی: «همیشه در کتابها خواندهای، وقتی زیر درخت مینشینند، همراهشان یک سبد است پُر از میوه و شیرینی و شکلات.» میگویی: «در کتابها ناگهان همهچیز شیرین میشود!»
«ولی ما برای درک بیطعمی آمدهایم، مگر نه؟ میخواهیم قدری این بزاق دهان، تراوشش را قطع کند و بگذارد با حسهای دیگرمان، طعمها را کشف کنیم، طعمهای جدید را!»
میگویی: «سبد را باز کن.» باز میکنم. میگویی: «دلت را بیرون بیاور. میبینیاش؟ از تو فاصله گرفته. غمگین است، تو او را رنجاندهای و آنطور که دلت شایستهاش بوده، او را به تپش نینداختهای! بیرونش بیاور.» با اشاره نشانم میدهی. «ببین آن جاست، درست همانجاییکه از تپش ایستادهای! همانجاییکه درختها را به رنگ خودت درآوردهای. دلت از تو آزردهخاطر شده. کمی نازش را بکش و بخندانش. نبض خندهاش در دست توست، در انگشتان تو! نبضت را با دلت آشنا کن تا باز هم به تپش بیوفتد!» دلم را بیرون میآورم، از پشت تمام بغضها و دلتنگیهایش و میفهمم که دل هم دلتنگ میشود! و دل من برای تپیدن، دلش تنگ شده است. میگویی: «بخندانش.» میگویم: «چگونه؟» شانهای بالا میاندازی و من میگویم: «مگر قرار نشد در این زیر درخت نشینی، زور نگوییم و زور نشنویم؟» میگویی: «گاهی باید بهزور، زور شنید، گاه نمیدانیم که چه موقع باید زور بشنویم و چه زمان نه. بیشتر از آنچه به سودمان باشد میشنویم و کمتر از آنچه بهدردمان بخورد، خود را به نشنیدن میزنیم! ولی این قدرت نیست. قدرت این است که بتوانی تشخیص بدهی که چه زمان باید زور بشنوی و زور بگویی و چه هنگام در مقابلش بایستی! حال، دلت را بخندان، این زورگویی و زور شنیدن، به نفع توست.»
دلم را قلقلک میدهم، فقط لبخندی کمرنگ بر لبانش میآید. میگویی: «بغضهایش کهنه شده! بیشتر تلاش کن. او را با خندهاش به تپش بینداز، چراکه خندهی دل، خود ِزندگیست. باز قلقلکش بده، میخندد باور کن!» قلقلکش میدهم، باز هم باز هم و باز هم... لبخندش دارد به رنگ خنده درمیآید و در یک لحظه لب هرسهمان میشکفد، خندهای از ته دل سر میدهیم و چه ابدیتی، ابدیتر از دل؟! رنگ - درخت و ما، سهعنصر این طعم جدیدیم. عناصری که بههم وابستهاند. نمیدانم اسمش وابستگیست یا در پی ِعلتی برای معلول گشتن؟ زیرا که هر پدیدهای در این جهان، علتی دارد که معلول به آن وابسته است و هریک از ما نیز به دیگری وابستهایم. دل به من، من به تو، تو به من و من به دل. من دلم را قلقلک دادم و هر دوی ما خندیديم. یعنی خندهی دلم، ما را به خنده انداخت و یا بهتر بگویم، قلقلک دادن دلم، دلیلی برای خندیدناش بود و خندهی دل دلیلی برای خندیدن ما دوتا!
علتی در پی علت ِ دیگر و معلولی در پی ِمعلولی دیگر. در عین حال، من هم میتوانستهام علت خندهی دلم باشم چون که من قلقلکش دادهام! یعنی باعث خندهاش شدهام و خندهی او هم باعث خندهی ما شده است و شاید من و تو هم علت و هم معلول این خنده بودهایم و دلم هم در این دایره، جایی برای علت و معلول شدن دارد و این خندیدن، هیچ طعمی ندارد جز طعم خنده! ما زیر این درخت زرد ِ مایل به سبز و شاید سبز ِ مایل به زرد، کاشف مزهای شدهایم که کمی آنطرفتر از درخت، یا سوخته بود یا باد بر بادش داده بود.
دلم میخندد، ماهم میخندیم. دیگر میتپد و من به لطف تو، تپشهای فراموش شدهام را بهخود یادآوری میکنم و از بلندی ِ هر ارتفاعی که ازمان دور بود، بالا میرویم. سبد را میبندم، میگویی: «در همهی کتابها، با خود سبدی میآورند پُر از میوه و شیرینی و شکلات. در کتابها، ناگهان همهچیز شیرین میشود.» هنوز میخندم؛ «دیدی که ما در سبدمان هیچ طعمی نداشتیم جز خنده؟ خندهای که فقط با یک قلقلک دادن تو، خندیده شد.» و من هنوز میخندم. بلند میشویم، میرویم به کمی آنطرفتر از درخت. بهجاییکه سوزشها، مهاجم بودند و بادها کوبنده! ولی شاید هم...
تو به من میگویی: «اینجا هم دارد باد میآید، درست به مانند زیر درخت!!!»