داستان «چهارخانه‌ي خاكستري»كيوان عابدي

چاپ تاریخ انتشار:

 

روی تخت دراز کشیده بودم و با نگاه ِ کنجکاوانه ای به قاب عکس گرد گرفته ای که روی طاقچه ٬میان دو شمعدان قرار گرفته بود زل زده بودم.در میان شمعدان سمت راست شمعی سفید و در میان سمت چپی٬ شمعی سیاه و تمام سوخته وجود داشت.انگار این دو شمع قصه ی یک صعود و هبوط تلخ را با اشکهای سیاه و سپیدشان بازگو میکردند.شاید هم تصویری از تولد و مرگ ِ صاحب عکس بودند٬اما من هرگز در این رابطه به یقین نرسیدم.با وجود اینکه روزی چند بار چشمم به این قاب عکس کهنه می افتاد و ساعت ها به آن نگاه میکردم ٬ولی هیچگاه مانند این دفعه ٬موجودی ذی روح را مقابل خود احساس نمیکردم.مردی میانسال با موهای جو گندمی و روغن کشیده که فرقش را از چپ باز کرده بود و پشته ای از موهای پر پشتش رابر گوشه ی راست ِ پیشانی جمع کرده بود.بوی عطر شاه عبدالعظیمی که انگار یک شیشه اش را روی کت چهار خانه ی خاکستری رنگش خالی کرده بود، دماغم را میسوزاند.یقه ی سنگکی پیراهن سپیدش روی یقه ی کتش را پوشانده بود و تا نزدیکی ِ سرشانه هایش امتداد می یافت.ابروان پر پشت و به هم پیوسته اش هیچ گاه از سادگی ِ چشمان درشتش نمیکاست.چشمانی که به عدسی ِدوربین عکاسی زل زده بود و گویا پلک زدن یادش رفته بود. مجموعه ی بینی ِ کشیده و قلمی اش با سبیل ِ کلفتش که روی لب بالایش را پوشانده بود مثل ِ قلم موی نقاشی بود که دو هفته ی پیش با آن در خانه مان را رنگ زده بود.بدون اینکه پلک بزند فقط لب پایینش میجنبید و میگفت:((یالله بنداز))

حالا من عکاسی بودم که باید از این موجود غریبه اما در عین حال دوست داشتنی عکس می انداختم...

وقتی بچه بودم بعضی روزها با دوچرخه ی رنگ و رو رفته ام به چهار راه مولوی میرفتم.تا آنجا بارها زنجیر می انداختم و بالاخره با دست و صورت سیاه و روغنی به دکان ِعکاسی ِپیرمردی میرسیدم که با دوربین قدیمی ِقرمز رنگش عکس می انداخت.مشتری هایش همه از قماش خاصی بودند.دهاتی های تازه به تهران رسیده و چاقو کش های صابون پز خانه...در دکّان پیرمرد وسایل و لباسهای تزیینی هم وجود داشت٬از جمله کلاه شابگاه و کراوات های بلند و کوتاه و عصا و ساعت مچی و دستمال گردن.درست مثل سمساری بود.

همیشه در عکسهای قدیم٬این ساعت مچی ها بدجور جلب توجه میکرد.کسانی که میخواستند عکس بگیرند ٬آستینشان را بالا میزدند و ساعت مچی را به دست چپ و بعضی وقتها به دست راست میبستند و مشتشان را گره میکردند و زیر چانه میگذاشتند.البته به صورتی که ساعت مچی به خوبی در عکس نمایان باشد.گویا هدف از عکس گرفتن تبلیغ ساعت بود.بعد هم حتما عکسهایشان را با نامه ای برای هم ولایتیهایشان میفرستادند و به خود میبالیدند و از حال و هوای تهران تعریف میکردند.

همه ی این فکرها از پیش نظرم میگذشت، ولی کماکان مرد میانسال به عدسی زل زده بود و پلک نمیزد.درست مثل مرده ای که دور شدن روح از جسدش را ناباورانه نگاه میکند و آخرین جوهره های حیات٬لب زیرینش را میلرزاند٬فقط میگفت زود باش بنداز دیگه.پتوی خاکستری رنگ ضخیمم که از تخت پایین افتاده بود را برداشتم و روی سرم کشیدم.درست مثل پیرمرد عکّاس که با هر بار عکس گرفتن باز باید این تاریکی را تجربه میکرد٬زیر پتو چشمانم را باز کردم .ولی چون چیزی نمیدیدم دوباره چشمانم را بستم و در عمق تاریکی شروع کردم به بیهوده خندیدن.قیافه ی مرد میانسال هنوز پیش چشمم بود ٬ولی هر لحظه مبهم تر میشد و حالتی مسخره داشت.یک شباهت نزدیکی بین خودم و او احساس میکردم و به این احساس مضحک ٬فقط میتوانستم بخندم.

صدای چرخیدن ِدر ٬بر پاشنه صدای خنده ام را پایین آورد ٬ولی هنوز دوست داشتم بخندم.اما ناگهان صدایی که بیشتر به جیغ شبیه بوه خنده ام را کاملا قطع کرد.

"یالله بنداز اون پتو رو از سرت...پسره ی تنبل خجالت نمیکشه٬مثل دیوونه ها زیر پتو میخنده!"آهسته سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم٬اما هنوز چشمانم بسته بود و لبخند گوشه ی لبم زهر شده بود.زیر چشمی نگاه کردم.دیدم مادرم از در اتاق بیرون رفت.برگشتم به طرف طاقچه.قاب عکس٬غبار آلودتر شده بود.مرد میانسال مرده بود و دیگر لب زیرینش نمیجنبید.

مدّتها بود که به زیر زمین ِ سرد و نمور خانه سری نزده بودم ٬با اینکه بارها موقع بچّگی در آنجا حبس شده بودم و تمام سوراخ سمبه هایش را بارها وارسی کرده بودم ٬اما اینبار وقتی از پله های پرشیب و آجری آن پایین میرفتم ٬انگار به سرزمین ناشناخته ای قدم میگذاشتم.نقب های مارپیچ آن اینبار برایم تجسّمی از زندان سکندر بود که فقط در شعرها و قصه ها نامش را شنیده بودم.با اینکه کلید چراغ، دم ِ دستم بود ٬ترجیح دادم فانوسی که با میخ طویله به دیوار دارش زده بودند را روشن کنم.فضا مه آلود شد.اولین چیزی که نظرم را جلب کرد صندوقچه ای قدیکی بود که روی کرسی پوسیده در گوشه ی یکی از نقب ها خاک میخورد.فانوس را دوباره به میخ دیوار آویزان کردم و فتیله ی آن را بالا کشیدم.فضا قدری روشن شد.در صندوقچه را باز کردم و خرت و پرت های داخل آن را با بی حوصلگی بیرون ریختم.انگار چیزهایی که بارها و بارها دیده بودم و با آن ور رفته بودم ٬دیگر اقناعم نمیکرد.در ِ صندوقچه ی خالی را محکم بستم و دو سه قدم به عقب برگشتم.پشت ِ پایم به چیزی گیر کرد.خم شدم و آن را از زمین برداشتم و در سایه روشن ِ نور فانوس٬که دیگر آخرین نفسهایش را میکشید ٬خوب نگاهش کردم.چروکیده و خاک آلوده بود ولی خودش بود.همان کت ِچهار خانه ی خاکستری رنگ

که در عکس دیده بودم.از پلّه ها بالا رفتم و پشت سرم دوباره تاریک شد.

گوشه ی حیاط ٬مقابل پنجره ی چوبی اتاقم ایستادم و کت را تکاندم.طوفانی به پا شد.بعد به سرعت کت را تنم کردم و مقابل شیشه به تماشا ایستادم.کت٬قدری برایم گشاد بود و سر آستینهایش تا نک انگشتانم را پوشانده بود ولی احساس میکردم که ابهتی پیدا کرده ام.کت را از تنم در آوردم و لباسهایم را پوشیدم و یک سر به خشک شویی رفتم...

صبح زود از خانه بیرون رفتم.رفته گر پیر محلّه با زحمت جارویش را به روی آسفالت ِپر وصله ی کوچه میکشید و به آرامی جلو میرفت.خسته نباشیدی گفتم و از کنارش گذشتم.وقتی به جای گفتن (سلامت باشید ) نگاه تعجب آمیزی به سر آستینهای کت چهار خانه ی خاکستریم کرد تازه متوجه شدم که باید دستهایم را در جیبهای پف کرده ی کتم فرو کنم.سرم را پایین انداختم و از خم ِ کوچه گذشتم.نمیدانم چه شد که دوباره سر از چهار راه مولوی در آوردم.ولی اینبار دستهایم سیاه و روغنی نبود.در عوض بوی روغن بادام که به موهایم مالیده بودم تازه ام میکرد.یکسره به دکّان پیرمرد عکّاس رفتم.دکّانش تغییر چندانی نکرده بود.ولی خودش به اندازه ی یک عمر پیر تر شده بود و روی چهار پایه ای چوبی با حالت قوز کرده نشسته بود.

دوربین قرمز رنگ قدیمیش که حالا حتما جزء عتیقه جات به حساب میامد بر روی سه پایه ای بلند سر جای همیشگیش قرار داشت و من احساس میکردم که این جعبه ی اسرار آمیز ٬تنها پیوند من با گذشته است.به انتهای دکان رفتم و روی صندلی مقابل عدسی دوربین نشستم.پیرمرد که انگار از خلسه ی چندین ساله ای بیرون آمده بود با تعجب پرسید: (میخوای عکس بندازی؟)گفتم آره.گفت :صاف بشین و پلک نزن.بعد رفت و با دستمال ِ کهنه ای که از جیبش در آورده بود ٬عدسی دوربین رو تمیز کرد و پارچه ی ضخیم و سیاه رنگ ِ پشت دوربین رو روی سرش کشید وعکسم رو انداخت.روز دیگری برای پیرمرد آغاز شد و من از روی صندلی بلند شدم و از او پرسیدم :(کی حاضر میشه؟) گفت :حاضرش میکنم و من بدون اینکه سوال دیگری بکنم ٬پول ته جیبم را در کف دست پیرمرد خالی کردم و رفتم.

نمیدانم که چند روز گذشت که برای گرفتن عکس دوباره به دکان پیرمرد رفتم.سلام کردم.مرد جوانی که پیراهن مشکی به تن داشت سری تکان داد و زیر لب چیزی گفت.نمیدانم فحش بود یا جواب سلام من.بعد سرش را طوری تکان داد که من فهمیدم که باید بگویم چه میخواهم.گفتم :اون آقا؟؟؟... گفت مُرد...و سپس به قاب عکسی که روبانی سیاه در گوشه ی آن کشیده بودند اشاره کرد و گفت:چند روز دیگه چلمشه.

یک دفعه به یاد دوربین عکاسی پیرمرد افتادم اما به هر طرف دکان که نگاه کردم نه اثری از آن بود و نه از چیزهایی که قبلا آنجا دیده بودم.رو به مرد جوان کردم و گفتم :آقا عکسم؟؟گفت :آهان...بعد کشوی میزی را که مقابلش بود و من تا به حال آن را ندیده بودم بیرون کشید و چیزی شبیه پاکت نامه ای کوچک را در آورد و بدون اینکه حرفی بزند آن را به من داد و شروع کرد با چرتکه اش ور رفتن.من هم بلا فاصله از دکان خارج شدم و چند قدم آنطرفتر مقابل سقاخانه ای که چند شمع٬روی سکوی آن میسوخت ایستادم و در ِپاکت را باز کردم.عکسی که میان پاکت بود را با انگشت بیرون آوردم و با دقت نگاهش کردم.عکس مردی بود میانسال٬با موهای جو گندمی و چشمهای ساده و ابروان به هم پیوسته که کت ِ چهار خانه ی خاکستری به تن داشت.شاید هم عکس ِ میانسالی ِپیرمرد ِ عکاس بود.

شباهت مضحک و تلخی بین خودم و صاحب عکس احساس میکردم که هر لحظه مبهم تر میشد.شاید هم عکس٬عکس خودم بود ولی انگار من قدرت تشخیص نداشتم.عکس را در جیب ِ بغل کتم گذاشتم و کت را از تنم در آوردم و روی پیرمردی که نزدیک سقا خانه ٬کنار ِ دیوار خوابیده بود و از سرما قوز کرده بود انداختم و رفتم...