جستوخیزکنان بهسمت در میروی. نگاهت را گناهکارانه از من میدزدی و خودت را رها میکنی در آغوشش. من سرم را گرم میکنم به حلقهحلقه کردن خیار و گوجه، روی سالاد کاهو. روغن زیتون و لیمو را به دقت پیمانه میکنم و میریزم توی ظرف شیشهای. قلمدوشت کرده. سرت از خنده روی برج تندیس مسخرهی دو نفرهتان کج میشود. ما لبخند میزنیم. تو میخندی. لبخندهای ما گرم میشوند..
تو که میدانی؛ صبحها سرم شلوغ است. لیست کارهایم را زدهام روی در یخچال، کنار کارنامه سال قبلت، که هنوز راضی نمی شوی بردارمش. تلفن را بین گوش و شانهام نگه میدارم و پیازها را هم میزنم. برای خودم شربت بهار نارنج درست میکنم و کنار لیست کارها تیک میزنم. خالهات هنوز دارد حرف میزند و حرف میزند.. گوشی را میگذارم روی میز آشپزخانه و به کارهایم میرسم. هر از گاهی، به صدای هقهق خشکش گوش میدهم و زیر لب با همدردی نالهای میکنم؛
- " .. واییی.. چرا آخه؟.. باورم نمیشه!.. "
سر ساعت 11 برای خودم میوه پوست میکنم و با اشتیاق میگویم:
- " خب، بعدش چی شد؟؟"
نشستهام روی قالیچهی صورتی و نارنجی و سبز کاهویی و در سکوت، موهای عروسکت را میبافم. سر میزنم به گلدان خشک شدهی پشت پنجرهات. لیست کارهایم سه صفحه شده. همهاش را ننوشتهام. یادم میماند. میدوم سمت آشپزخانه که غذا ته نگیرد. پدرت فقط نگاه میکند. لبخندی در هوا برایش پرتاب میکنم و میروم سراغ کوه لباس های شسته نشده. از داخل اتاق با صدای بلند یادآوری میکنم:
- " پیرهن صورتی اش رو از خشکشوئی بگیر، حتماً. یادت نره!"
برای خودم شربت بهار نارنج درست میکنم. نگاه خیرهاش، پشت پوست گردنم را می سوزاند. نگاهش آرام و تنبل از من رد میشود و ثابت میماند روی تپهی شکر که تا سرِ لیوان بالا آمده. بی تفاوت نگاهش میکنم و باز هم شکر میریزم. تلفن که زنگ میزند، او نمیشنود. همیشه خالهات است با گریههایش. گوشی را بین شانه و گوشم نگه میدارم و پیازها را هم میزنم. سیم تلفن را که از پریز کشیده شده تا جلوی چشمانم بالا میآورد و نگاهش نگران است. دهانهی تلفن را میگیرم و لبهایم را بیصدا تکان میدهم که:
- " خواهرمه.."
دیوانه شده. همهاش میزند بیرون و حواس ندارد. میگوید لباسها را زیاد میشویم. گرد و خاک نیست. مگر نمیبیند؟!
موهای عروسکهایت کنده شده. نبضت را میگیرم. با لبهای خشک و بی رنگ لبخند میزنی. به خودم فشار میآورم که لبخند نصفهنیمهای بیاید کنج لبهایم. میروم پشتِ کاناپه. از بالای سرش خم میشوم روی روزنامهی تاخورده و با خودکار قرمز گوشهاش مینویسم؛ 115 . بند کفشهای صورتیات را گرهی خرگوشیِ دوتایی میزنم و می فرستمشان زیر تخت. تخت سفید و تمیز بیمارستان زیر نور رنگ پریدهی مهتابیها برق میزند. شعاعِ زردِ بیماِر صبحِ زود میپاشد روی گونهات و تو در خواب عمیقِ مصنوعیات بیشتر فرو میروی. لوله ها از سرتاسر بدنت آویزانند. آویزان زندگی شدهای با دستگاههای ضرباندارِ بالای سرت..
کتابهایت را جلد دولایهی پلاستیکی گرفتهام. روی برچسبهای عروسکیِ باربی اسمت را نوشتهام و چسباندهام گوشهی کتابهای نو. میوهی ساعت 11 را میگذارم جلویم و سیب های کال سبز را با پوست گاز میزنم. مزهی خاک میدهد.. بوی بیمارستان می زند زیر دماغم و خاطرات تلخ، بی هوا می ریزند توی سرم. ذهنم شلوغ شده. نمیدانم نگرانم یا غمگین. نفسم می گیرد. قدمهایم را تند میکنم و همزمان سعی میکنم ریتم نفسها را با ضربان تند و بی امان قلبم هماهنگ کنم..
پدرت میآید و انگار شب است. کار دارم. کار دارم. تمام نمیشود.. صبح شده. روی صندلی خوابش برده. گردنش آویزان است. من با پوست خشک و چروکیده، خودم را از خودم اضافه میبینم. خواب عمیق مصنوعی نشسته پشت پلکهایت. تمام عروسکها را خواب کردهام و زمین را تی کشیدهام.. تو، با کلید یدکیِ جدیدی که برایت درست کردهام، درِ آپارتمان را باز میکنی. سلامات را از داخل آشپزخانه جواب میدهم. کولهپشتیِ صورتیِ جدیدت را میاندازی روی کاناپه و میروی سمت دستشوئی. تا دست و صورتت را بشوئی، نهار حاضر است.
همیشه اعداد را با مداد قرمز مینوشتی. مداد قرمزت زودتر از مداد مشکیات تمام میشد. و پاک نمیکردی. پاککنهایت همیشه دست نخورده می ماندند.. پرستار علامتی می زند؛ روی کاغذ سفیدی که اسم تو بالای آن نوشته شده. عددها، با رنگ سیاه. ساعت ها. قطرههای مایع شفافی که قطره قطره وارد رگهایت میشود و جریان مییابد.. پرستار به ساعتش نگاه می کند و جلوی برنامه ی تزریق روزانه ات, روی وایت برد بالای تخت, چیزی می نویسد. شمرده می شوی. تو یک نفر هستی هنوز. یک عدد..
اینروزها زود شب میشود. تو که میخوابی، من منتظرِ پدرت میمانم. پدرت در خانه است. چطور ندیدهبودمش؟؟ پدرت میرود و دسته کلیدش را جا میگذارد..
هراس است. خواب نمیآید.. بارها؛ نمی دانم چندبار. نشمردم. در تاریک روشنِ چراغِ کوچه که از پنجره ی کنارِ تختِ کوچکت، روی چهره ات افتاده، نگاه میکنم؛ به کناره ی پتو، که کنار نرفتهباشد. و به ملحفههای سفید، که روی بینی و دهانت نیفتاده باشند. می ترسم نفس هایت تمام شوند. نتوانی. و در سکوت بمیری..
خوابم نمی برد. نمی خواهم بیدار شوی و خواب باشم. بیدار شوی و نباشم. بیدار شوی. و ببینی تمام آنهایی که عاشقشان بودهای، دیگر نیستند.. کوچکتر از آنی که به تنهائی، حجم کلمهی مرگ را هضم کنی. فقط میدانی که دیگر هرگز صدایشان را نمیشنوی؛ نگاه هاشان، لبخندهاشان و دستهای نوازشگرشان.. چطور میتوان این همه درد را در رگهای خود جاری کرد، بی آنکه بمانند و راه نفسها را سد کنند. و گریه چطور بیاید با آن همه بغضی که سر راهش ماندهاست؟؟
بیدار شوی؛ نخواهی که زنده مانده باشی. با تمام وجود نخواهی.. با این همه درد چه می کنی؟؟
کتابها و دفترها را جا میدهم در کولهپشتیِ صورتیِ جدیدت. راه میافتم برای ثبت نامت در مدرسهی جدید. دیرم شده..