(ایخدا هنوز صبحانه نخورده باید به خرده فرمایشات خانوم گوش کنم)
اینها حرفهایی بود که ناصر با خود میگفت. توران با قدکوتاه و هیکل چاقش درحالیکه برگهای در دست داشت بهسراغ همسرش رفت و گفت:
«آقا ناصر اینها مایحتاج خونه است. بیزحمت عصر که از کار برگشتی دم رات بخر»
هنوز حرف توران تمام نشده بود که لیلی با صدای خوابآلوده گفت:
«بابا برای طراحی کلی وسیله میخوام پس کی بهم پول میدی؟»
مرد با قیافهای گرفته و عبوس بهسراغ لباسهای چرک و پر از لک خود رفت و پوشید، سپس پوتینهای خودرا با عصبانیت به دیوار کوبید. زیر لب غرولند میکرد و میگفت:
«مگه من کارگر چقدر دراومد دارم؟ صبح تا شب سگدو میزنم آخرش هم هیچی. چی میشد منم پشت میزنشین بودم و یه کار تمیز داشتم آخر ماه یه حقوق خوب میگرفتم؟»
صدای بوق ماشین افکارش را برهم زد. پشت در، وانت قراضهی علیمراد ایستاده بود. در قسمت بار ماشین، تعدادی طناب ضخیم و ابزار بود. ناصر سوار ماشین شد بی اینکه حرفی رد و بدل شود. راننده از کوچه پسکوچهها گذشت و به خیابان رسید. طبق معمول خیابانها شلوغ بود. بعضی برای رسیدن عجله داشتند و چراغ قرمز را بهسرعت رد می کردند. ماشین بالاخره ایستاد.
علیمراد ترمز دستی را کشید و گفت:
«باید چاه را آبی کنیم خیلی وقت نداریم[1]»
پارک کوچکی بود که بهنظر میآمد بیشتر پاتوق محلیها باشد. ناصر پیاده شد و بهسراغ چاه رفت. چاه مثل این بود که سالها رنگ آب ندیده است.
علیمراد طنابها را آورد. ناصر یکی از طنابها را به کمر خود بست و با دست از محکمی آن مطمئن شد. تیشه کوچکی به دست گرفت و درحالیکه یکسر دیگر طناب دست علیمراد بود وارد چاه شد. هرچه ناصر پایینتر میرفت نور ضعیفتر میشد. هر از گاهی صدای ضعیفی به گوش میرسید.
ناصر ایستاد، تیشه را برداشت و بر دل سنگ سیاه و محکم زد. صدا در دل چاه میپیچید. نفس کشیدن برایش سختتر شده بود. تمام توان خود را جمع کرد و بر سنگ سفت و سخت میزد. ناگهان شی بزرگ با صدای مهیبی با سرعت از بالای چاه به پایین افتاد. ناصر هیچ راه فراری نداشت خود را جمع کرد و دستش را محافظ سرش قرار داد. شی فلزی بر روی او افتاد، انگار تمام بدنش خرد شده بود. به آهستگی دستش را کنار برد و با چشمان گرد شده به شی مینگریست. موتور چاه بر روی بدنش افتاده بود. آستینش پاره شده بود و از دستش خون میآمد. گوشهای از پیشانیش زخمی شده بود و قطرات گرد خون بر صورتش جاری بود. درد عجیبی احساس میکرد. نمیدانست در تاریکی چاه است یا تاریکی قبر.
صدای علیمراد و چند نفر دیگر بهگوش میرسید که میگفتند:
«اوستا خوبی، اوستا ترا خدا جواب بده؟» ناصر توانی برای حرف زدن نداشت. هوای دمگرفته چاه امانش را بریده بود. موتور چون بختک بر روی او افتاده بود و فرصت تکان خوردن به او نمیداد. علیمراد طناب به کمرش بسته بود و از چاه بهسرعت پایین میآمد، تا رفیقش را در آن حال دید فریاد زد:
«اوستا حالت خوبه؟ ترا خدا جواب بده بیداری؟»
ناصر بهزحمت چشمانش را باز کرد و سرش را به پایین تکان داد. علیمراد داد زد: «یه طناب دیگه بندازید»
طناب به داخل چاه انداخته شد. علیمراد بهزحمت طناب را به دور موتور چاه انداخت. چند گره محکم زد دوباره داد زد: بکشید بالا.
موتور بهسمت بالا کشیده میشد تا اینکه به دهانه چاه رسید و چند مرد آنرا بیرون کشیدند، طناب دوباره به پایین انداخته شد.
علیمراد اینبار طناب را به کمر ناصر انداخت و با چند گره محکم کرد و فریاد زد: «مواظب باشید. بستمش، زخمیه با احتیاط ببرینش بالا» طناب آهستهآهسته بهسمت بالا کشیده میشد هرچه بالاتر میرفت پرتوهای نور قویتر میشد. ناصر با احتیاط توسط دیگران بیرون آورده شد. بچهها به تماشا آمده بودند و زنان در گوشهای جمع شده بودند و با آهستگی درباره ماجرا صحبت میکردند. علیمراد هم از چاه بیرون آمد و بهسراغ مجروح رفت. ناصر را با احتیاط در آمبولانس گذاشتند و به بیمارستان منتقل کردند. سپس با برانکارد او را به اورژانس بردند. دو پرستار باعجله بهسراغ او آمدند. یکی از آنها از علیمراد پرسید: «چی شده؟ چه اتفاقی براش اوفتاده؟» علیمراد که از ترس و هیجان دست و پایش میلرزید گفت: «کارگره، موتور چاه روش اوفتاده» پرستار گفت: «شما برید کارهای پذیرش رو انجام بدید. ما میبریمش پذیرش دم دره» علیمراد بهسرعت طول راهرو را طی کرد و در مقابل باجهای که جلو آن نوشته شده بود پذیرش ایستاد و به مسئول آن گفت: «آقا ببخشید. رفیقم مجروح شده گفتند بیام اینجا کارهای پذیرش رو انجام بدم.»
مرد پرسید: «دفترچه بیمه داره؟»
علیمراد گفت: «نه آقا دفترچه بیمهمون کجا بود؟ صابکارمون چندماهه امروز، فردا میکنه و از بیمه خبری نیس. نمیشه شما کارهای پذیرش رو انجام بدی تا من برم کارفرما رو بیارم؟»
مرد درحالیکه به برگههای روبروش نگاه میکرد گفت: «نه آقا، یا باید دفترچهبیمه داشته باشی یا باید هزینهها رو آزاد بدی. پول داری؟»
علیمراد گفت: «هزینهاش آزاد چهقد میشه؟»
مرد با بیتفاوتی جواب داد: «نمیدونم. بستگی داره، زیاد میشه.»
علیمراد مأیوسانه نگاهش را پایین انداخت، دستی به موهایش کشید و بر نیمکتی که کنار دیوار بود نشست. بعد از چند دقیقه برخاست، از پلهها بالا رفت و از پرستاری که در ایستگاه پرستاری بود پرسید: «شما ندیديد رفقیم رو کجا بردند؟»
پرستار پرسید: «منظورتون آقاییه که مجروح بود نیمساعت پیش آوردند؟»علیمراد گفت: «بله»
پرستار با انگشت به اتاق روبرو اشاره کرد و گفت: «اونجاند. دکتر داره معاینهشون میکنه.»
دکتر با چراغقوه درحالیکه با دو انگشت پلکهای ناصر را باز کرده بود به درون چشمان او خیره شده بود.
بعد نبض بیمار را گرفت سپس یک برگه سفید برداشت و مشغول نوشتن شد. برگه را به دست علیمراد داد و گفت: «شما همرا ه بیمارید؟» بعد بدون اینکه منتظر جواب شود ادامه داد: «همین الان امآرآی را انجام بدید.»
برانکارد در راهروهای بیمارستان به اینطرف و آنطرف کشیده میشد و روبروی دریکه با حروف لاتین بر آن نوشته شده بود MRI ایستاد.
ناصر از روی برانکارد به تخت دیگری گذاشته شد. تخت باریک درون حفرهای فرو رفت. عکسها یکی پس از دیگری و از زوایای مختلف گرفته میشد. هنوز از امآرآی بیرون نیامده بیمار را به فیزیوتراپی بردند و از دست و پای شکسته عکس گرفتند. علیمراد برای او ویلچری تهیه کرد و بهسختی او را جابجا کرد. ناصر با تمام دردیکه داشت با خود کلنجار میرفت، خدایا یعنی چیزی شده؟ اینهمه عکس برای چیه؟ چرا کسی چیزی نمیگه؟ اگه ذلیل و علیل بشم زنم پا داری میکنه یه بچههای بیچشم و روم؟ درد کلا فهاش کرده بود. سرش گیج میرفت. انگار در دنیای دیگری بود.
علیمراد ویلچر را به جلو میبرد و کلامی حرف نمیزد. ناگهان ایستاد. نگاهی به ناصر کرد و گفت: «چندقیقه اینجا باش. من زود برمیگردم.»
سپس با گامهای تند آنجا را ترک کرد. ساعتها گذشت ولی خبری از علیمراد نشد. پرستارها و دکترها میآمدند و میرفتند. بیمارها با برانکارد جابهجا میشدند. صدای بلندگو هر از گاهی بهگوش میرسید. ناصر چشم بهراه علیمراد بود. خانم مسنی که لباس آبی بر تن داشت بهسراغ او آمد و گفت: «آقا خبری نشد؟ بعد کمی مکث کرد و گفت: «خونوادهت خبر دارن؟ میخوای بهشون زنگ بزنی؟»
ناصر فقط سکوت کرد و به انتهای راهرو نگاه میکرد. ساعتها انتظار خستهاش کرده بود. دردهایش پایانی نداشت. چشمانش را بست تا شاید خوابش ببرد. ناگهان سنگینی دستی را بر شانههایش احساس کرد. چشمانش را با بیحوصلگی گشود و به بالای سرش نگاه کرد. با شگفتی کارفرمایش را دید که بالای سرش ایستاده و به او لبخند میزند.