داستان«کاکتوس» علي لطفي فتح آبادي

چاپ تاریخ انتشار:

 

 

روزی چندپاکت سیگار می‌کشید و اعتیاد شدیدی هم به یک نوع قهوه بدبو داشت.

مردی حدوداً سی‌ساله با قامتی کوتاه و ریش مشکی بلند و نامرتب.

توی بالکن خانه‌اش یک کاکتوس زرد رنگ بسیار خوشگل، در یک گلدان سفالی کوچک، تلاش می‌کرد با اینهمه پژمردگی بسازد. نیمه‌جان بود. ولی همچنان برای زنده ماندن مقاومت می‌کرد.

اما کمی آن‌طرف‌تر گلدانی کاملاً مشابه به چشمم خورد که کاکتوس داخل‌اش خشک شده بود.

کار من در آن خانه از ظهر شروع می‌شد و تا نزدیک غروب ادامه داشت.

در خانه‌ای که به‌طرز فجیعی کثیف و فضایش بسیار دلگیر بود. نظافت خانه‌ای که به‌نظر می‌رسید سال‌هاست تمیز نشده کار ساده‌ای نبود. از شستن فرش‌ها و پرده‌ها تا نظافت اتاق خواب و...

از اینکه قرار بود در خانه یک مرد مجرد کار کنم نگران بودم ولی روز اول که مشغول به‌کار شدم تقریباً خیالم راحت شد. در عالم خودش بود و حتی یک‌بار هم بدون دلیل به من نگاه نمی‌کرد.

هوای خانه سنگین بود. می‌خواستم تغییری ایجاد کنم. پرده‌ها را کشیدم و پنجره‌ها را باز کردم.

قهوه‌اش را سرکشید و با غم غیرقابل وصفی که توی صدایش بود گفت: «خانوم، لطفاً پرده رو بکشید، نور اذیتم می‌کنه.»

از خانه بیرون نمی‌رفت و در خانه هم کار خاصی نداشت جز سیگار کشیدن و قهوه خوردن و خوابیدن.

ذهنم پر بود از سوال‌های بی‌جواب راجع به زندگی سوت و کورش، راجع به ظاهر غمگین و ژولیده‌اش، راجع به وضع نامرتب خانه‌اش و راجع به همه چیزش.

آدم عجیبی بود. هرروز به آن کاکتوس نیمه‌جان سر می‌زد و دقایقی به آن خیره می‌شد. بعد آن‌را سر جایش می‌گذاشت و به اتاق‌اش می‌رفت.

دلم نمی‌خواست این کاکتوس هم به سرنوشت گلدان کناری‌اش دچار شود. دلم برایش می‌سوخت. گلدان را برداشتم و با دقت به آن نگاه کردم. روی گلدان سفالی‌اش با خط ریز بسیار زیبایی نوشته شده بود:

«تو برای من نماد مقاومتی... اگر بمانی من‌هم می‌مانم...»

چندروز بعد نوبت به نظافت اتاق‌خواب رسید. اتاق‌اش از همه‌جا تمیزتر بود. اتاقی که در و دیوارش پر از عکس‌های سوال برانگیز بود. چهره دختر جوانی تمام دیوارها را پوشانده بود. عکس‌هایی با ابعاد بسیار بزرگ... روی میز تحریر هم پر از قاب عکس بود. عکس‌های دونفره در شهرهای مختلف...

و یک شمع سیاه بزرگ که اشک می‌ریخت و کوچک می‌شد...

زیر یکی از عکس‌های بزرگ روی دیوار با خط بسیار زیبایی نوشته شده بود:

«تو که رفتی همه‌چیز رفت، حتی لبخند گل یاس»

بغض عجیبی گلویم را تا مرز خفگی فشار می‌داد. اشکم جاری شد و کم‌کم تبدیل به هق‌هق شد.

روبروی عکس روی دیوار ایستاده بودم و اشک می‌ریختم که مرد در را باز کرد و بهت‌زده به من خیره شد.

به دیوار تکیه کرد و نفس عمیقی کشید و گفت:

«بعضی از غصه‌ها اینقدر بزرگن که می‌تونن یه مرد رو به‌راحتی از پا دربیارن... حتی بعضی از گیاها وقتی تنها می‌شن نابود می‌شن. دیگه چه برسه به آدم...»

صدای زیبا به‌همراه بغض معصومانه‌اش، مثل یک خواب عمیق آرامش بخش بود. دلم می‌خواست همچنان بگوید و من همچنان ببارم.

خیال می‌کرد برای حال و روزش، یا برای این دختر جوان گریه می‌کنم. اما من دلم برای خودم می‌سوخت. برای اینکه تمام زندگی را باختم به مردی که خیانت را بخشی از مرد بودنش می‌دانست.

وقتی دفتر خاطرات ذهنم را ورق می‌زنم به صفحه‌ای می‌رسم که مجبور بودم از زن بودنم خرج نشئگی کسی را بدهم که از یک گیاه هم کمتر بود. ای کاش من بجای این دختر جوان زیر خروارها خاک بودم.

توی چشم‌های خیس‌اش زل زده بودم. زبانم حیا می‌کرد ولی چشمانم هرچه بود را گفت. پته تمام دوست داشتنم را ریخت روی آب. خودخواهانه دوستش داشتم و می‌خواستم مرد من باشد.

و این دوست داشتن صدبرابر شد زمانی‌که دست رد به سینه‌ام زد. و من برای همیشه از آن خانه رفتم.