ماهی ها چه می‫گویند؟ / مهدي داسار

چاپ تاریخ انتشار:

دختر کنار اکواریوم ایستاده بود. ماهی قرمز جستی زد و در میان سنگریزهها گم شد. دختر روی پنجههای پا بلند شد تا ماهی را پیدا کند. در دلش تا سه شمرد یک، دو، سه، ولی اثری از او نبود سرش را صاف کرد تا میتوانست به کشاله ران و بدنش کش داد؛ چشمانش را بست از نو تا سه شمرد. حالا دُم ماهی را می دید که از درون کوزه شکسته ای بیرون آمده، همچنان تکان میخورد. احساس خستگی و درد در نوک انگشتهای پایش میکرد اما از اینکه فهمیده بود ماهی زبر و زرنگ کجا قائم شده خوشحال بود. این خوشحالی در چهره زیبا و شیرین او حتی به مادرش که در آشپزخانه مشغول شستن ظروف کثیف نهار بود تاثیر گذاشته بود. اندکی از غذای ماهی را در کف دستان نرم و کوچکش ریخت. مادرش شیر آب را بست و در حالی که لبخند میزد او را بغل کرد تا غذای ماهی ها را داخل اکواریوم بریزد. ماهی قرمز که بوی غذا را حس کرده بود مثل رقاصان باله، موجی به دم و بالههای بلندش داد به سرعت از لابه لای سنگریزهها به طرف سطح آب خیز برداشت که گویی خودش را میخواهد به رخ حریف بکشد. ماهی سیاه ساکت و آرام با حسرت به حرکات او نگاه میکرد که خندان به بدنِ نرمش، کش و قوس میداد و به سطح آب نزدیک میشد و موجی به آب میانداخت. دختر در دلش گفت:

« لابد غمگینه اما از چی؟» با همین فکر حالت چهرهاش عوض شد از مادرش پرسید: مامان ماهیا غمگین میشن؟

مادر جواب داد: نه

دختر گفت: اما غمگینه؟

مادر گفت: نه دخترم و لبخندی به او زد.

دختر گفت: نگاه کن؛ غمگینه!

ماهی سیاه دهانش را آرام باز و بسته کرد چند تا حباب ریز و درشت به طرف بالا رفت. مادر گفت: چه حباب های قشنگی؟! دختر گفت: اما دلم براش می سوزه.

دختر سرش را خم کرد غذای ماهی را در آب ریخت و به ماهی قرمز نگاه کرد که نوک میزد به غذا. ناگهان سئوالی به ذهنش آمد:

مامان! ماهیا این همه دهن شونو باز و بسته میکنن خسته نمی شن؟

دختر را زمین گذاشت دستی به موهای نرم و طلایی رنگش کشید و در جواب دخترش کمی مکث کرد و سپس جواب داد:

-         خوب معلومه دخترم!

-         چی؟

-         ماهی ها دوست دارن با آدما حرف بزنن!

دختر با تعجب نگاهی به چهرهی مادر انداخت سپس تکرار کرد: با آدما؟!

ماهی قرمز با یک حرکت سریع از سطح آب به درون آب خیز برداشت و از آنجا شناکنان خودش را به ماهی سیاه رساند که دهانش را به شیشه چسبانده بود مدام باز و بسته میکرد. حالا ماهی قرمز کنار ماهی سیاه بود. مثل اینکه یکی بودند بدون هیچ فاصلهای. ماهی قرمز رقص کنان گویی چیزی یادش افتاده باشد به سمت بالا خیز برداشت. ماهی سیاه به دنبال او جست. دو ماهی شناکنان از این طرف آب به آنطرف آب شنا میکردند و موجی به دمشان میدادند مثل یک دوست یا مثل یک جفت. بالاخره دو ماهی نفس زنان، خسته از یک بازی طولانی و سراسر هیجان روبهروی دختر ایستادند. دختر از شادمانی ماهیها شاد شد لبخندی زد.

یک دفعه فکر تازهای به ذهنش رسید بدون هیچ معطلی از مادرش پرسید:

مامان وقتی ماهیا دهان شونو باز و بسته میکنن چی میگن؟

مادر شانه بالا انداخت و جواب داد: شاید میگن آب!

دخترک همچنان که میخندید گفت : اما ... مامان ... اینا که خودشون توی آبند؟

مادر گفت: آره دختر گُلم ولی خودشون خبر ندارن.