بوی سیگار کنت و عطر فرانسوی تندی که به خود میزد ترکیب منفوری ساخته بود.
ولی چهره سبزه با قدی بلند و هیکلی مردانه، از او مردی بسیار جذاب ساخته بود.
11 سال بیشتر نداشتم اما خیلی خوب میفهمیدم. فضای خانه دیگر مثل سابق نبود. گویا همهچیز تغییر کرده بود. ساعتها کنج دیوار مینشستم و نگاهش میکردم، تا شاید مثل سابق سر به سرم بگذارد. تا شاید با من صحبت کند اما او فقط مینوشت.
دفترچه خاطراتاش از همیشه غمگینتر بود. اینرا از نگاهاش میفهمیدم.
توی کوچهها بهدنبال توپ کوچکام میدویدم و شیطنت میکردم اما فکرم جای دیگر بود و دغدغهام چیز دیگری بود. مادر میگفت این رفتارهای نسرین بهخاطر بلوغ است و دوران نوجوانی، اما بههر حال برای من خوشایند نبود. بهترین دوست و همبازی من در خانه دیگر شاد و پر جنب و جوش نبود. اصلاً مرا نمیدید.
نگاههای معصوم و پر از غصهام را نمیدید. و این مرا عذاب میداد.
هرکاری میکردم تا دوباره با من آشتی کند و خانه از این سوت و کوری بیرون بیاید اما هیچ فایدهای نداشت. مادر همچنان معتقد بود این گوشهگیریها کاملاً طبیعی و زودگذر است.
تمام دغدغه مادر این بود که ما کمبودی حس نکنیم. شبانهروز خیاطی میکرد تا بتواند در نبود پدر، چرخ زندگی را بچرخاند. سهلانگار نبود اما نوعی نگاه سهلانگارانه به زندگی داشت. از همهچیز راضی بود و اصولاً مشکلی حس نمیکرد. همینکه پولی در بیاورد و شهریه کلاس زبان نسرین را بدهد و خورد و خوراک ما را تأمین کند و مقدار ناچیزی پسانداز کند، برایش کافی بود تا خوشبخت باشد.
تابستان کسلکنندهای بود. روزها و ساعتها بهسختی سپری میشدند. حسی به کوچكترین عضو خانواده میگفت که باید مشکل را حل کنی. یک حس مردانه در اوج کودکی، یا شاید هم یک نوع حس پدرانه!
آنروز نسرین خانه نبود. کلاس زبان داشت و این فرصت خوبی بود. دفترش روی میز تحریر بود و من هم که مرد خانه بودم و باید مشکل را حل میکردم.
از شعرهایی که در دفتر نوشته بود سر درنمیآوردم اما از گردنبند طلایی که پلاکاش یک قلب بود و ماهرانه لای یکی از صفحات دفتر مخفی شده بود، متوجه شدم که برداشت مادر از وضعیت نسرین خیلی سهلانگارانه بوده.
همان حس مردانه، یا بهتر است بگویم حس پدرانه، بر من چیره شد و کاری کردم که فکر میکردم برای حل این مشکل ضروری و بجاست. کاری کردم تا نسرین اجازه نداشته باشد حتی برای رفتن به کلاس زبان، تنها از خانه بیرون برود. راپورتی که مثل یک تلنگر مادر را بیدار کرد.
هم من، و هم مادر، به نسرین اعتماد داشتیم اما به جامعه اعتمادی نبود. نسرین نمونه یک دختر پاک و با ایمان و ساده بود. اما سادگی برای یک دختر 16 ساله، همیشه یک صفت خوب نیست.
مادر رو کرد به من و گفت: «دیگه سفارش نکنما... حواست به خواهرت باشه و بازیگوشی نکن»
مأموریت سختی نبود. باید با نسرین میرفتم و برمیگشتم. در طول راه جرأت نمیکردم با او صحبت کنم.
نگاههایش به من طوری بود که خجالت میکشیدم. زیر لب غر میزد و از اینکه همراهش بودم ناراضی بود.
فکرش را میخواندم. با خودش میگفت: «مادر برایم نگهبان گذاشته» و این موضوع تمام مدت آزارم میداد.
وقتی رسیدیم حیاط آموزشگاه شلوغ بود اما بهموقع رسیدیم. زنگی به صدا درآمد و حیاط خلوت شد.
بازی در حیاط آموزشگاه کسلکننده بود. بههر حال یک ساعت و نیم گذشت و دوباره آن زنگ به صدا درآمد. هر لحظه منتظر دیدن نسرین بودم. حیاط دوباره خلوت شد اما نسرین نیامد.
داخل آموزشگاه رفتم اما در هیچ کلاسی نبود.
کل مسیر برگشت به سمت خانه را دویدم و اشک ریختم. تنها به خانه برگشتم و قابل پیشبینی بود که مادر با من تندی کند و مرا بازخواست کند.
چند دقیقه بعد نسرین از راه رسید و جالب اینکه او هم از دستم عصبانی بود و میگفت: «پسر پس تو کجایی؟ کجا رفتی؟ چرا هرچی گشتم ندیدمت؟ فکر کردم گم شدی...!»
بهتزده نگاه میکردم. باورم شده بود که قصور از من بوده!
نگاههای غضبآلود مادر میگفت: «از پس مأموریت بر نیامدی»
حس مردانه درونام نیز همین را میگفت و از خودم خجالت میکشیدم.
آسمان گرگ و میش بود که صدای جیغ در بیدارم کرد. خیال کردم مادر هوس کرده نماز صبح را در حیاط و زیر نور مهتاب بخواند. هوا که روشن شد فهمیدم اشتباه میکردم. تمام شهر را برای پیدا کردن نسرین زیر و رو کردیم. از ترس آبرو هیچ بنیبشری را مطلع نکردیم. آن حس مردانه تبدیل شده بود به حس تنفر از نسرین. نفسنفسزنان کوچهها را میپیمودم و اشک میریختم.
نمیفهمیدم چه پیش آمده یا چه پیش خواهد آمد، فقط دلم برای مادرم میسوخت. هیچگاه اینهمه ترس و اضطراب را یکجا در چشمانش ندیده بودم.
حتی زمانیکه خون از دست چپ نسرین میریخت و تیغ تیزی در دست راستاش خودنمایی میکرد، بیشتر نگران این پیرزن بودم و آبرویش که همهچیزش بود!
آنموقع نمیفهمیدم چه پیش آمده. خیلی بچه بودم. اما بعدها که فهمیدم چه اتفاقی افتاده، آن حس مردانه، به حس انتقام تبدیل شد.
حسی که باعث شد تیغ تیز موکت بر را درون جیبام مخفی کنم و بهسراغ شاهین بروم.
بوی سیگار کنت و عطر فرانسوی تندی که به خود میزد ترکیب منفوری ساخته بود.
ولی چهره سبزه با قدی بلند و هیکلی مردانه، هر دختری را جذب میکرد.
میخواستم رگ دست چپاش را بزنم اما یک حس مردانه، یا شاید یک حس پدرانه، به من میگفت:
«نسرین اینروزها به تو و این حس مردانهات بیش از پیش احتیاج دارد.»
و دیگر این حس مردانه تنها یک حس نبود. خود مردانگی بود. چیزی که در وجود شاهین نبود!