داستان«لکه سرخ» مرجان درودي

چاپ تاریخ انتشار:

داستان،«لکه سرخ»، مرجان دروديداستان، عشق، مهربوني، داغ داغشهوتي

 

دلم می‌خواست هر‌چه زودتر این‌روزها تمام می‌شد و لباس سیاهم را در می‌آوردم. رنگ سیاه دلم را آشوب می‌کرد. با مرگ مادر فکر می‌کردم همه‌ی آن‌روزها تمام شده، اما نه بدتر شده بودم. مادر مُرد بی‌آنکه لب به حقیقت باز کند .حقیقتی که سال‌ها تو سینه‌اش ماند، اما همیشه مثل یک سایه‌ی سیاه و سنگین دنبالم بود و بغضی که این واقعیت تو سینه‌ام تلنبار کرده بود هیچوقت نشکست شاید اگر می‌فهمیدم اینقدر عذاب نمی‌کشیدم.

بچه‌ها به همراه نادر رفته بودند فرودگاه استقبال یلدا. فنجان قهوه سردِسرد شده بود و میلی به خوردنش نداشتم. به پهلو دراز کشیدم و سرم را به دسته مبل تکیه دادم. شده بودم همان دختر 14 ساله‌ای که با آمدن هر غریبه‌ای به خانه کنج اتاق می‌خزيد و کاری از دستش بر نمی‌آمد. آن لحظه حتی یلدا خوهرش برایش بي‌معنا مي‌شد. پچ‌پچ‌هایی که از اتاق روبرویی می‌آمد مثل بارانی ریز توی گوشش می‌نشست. حتی وقتی در اتاق را می‌بست صدای ریزش باران قطع نمی‌شد. تندتند گوشت و پوست کنار ناخن‌هایش را می‌کند و خون و دردی که از همه‌ی وجودش در می‌آمد را حس نمی‌کرد.

اتاق نیمه‌تاریک شده بود. برگشت و از پنجره بیرون را نگاه کرد. اشعه‌ی سرخ‌رنگ آفتاب نور خوشرنگش را از پنجره به داخل هال پخش کرده بود. از اضطراب غریبی نشست زانوانش را توی سینه جمع کرد و تکان خورد و تکان خورد. با گذشت سال‌ها هنوز پوست کنار ناخن‌ها کنده کنده بود. مامان مرده بود و روزهای تلخ با او بودن هنوز مانده بود. دلش می‌خواست یلدا هر‌چه زودتر از راه می‌رسید‌، سرش را روی شانه‌اش می‌گذاشت و مثل بچگی‌ها می‌زد زیر گریه‌، آنقدر اشک می‌ریخت تا شاید آرام می‌شد. نه از مرگ و رفتن مامان از دردی که تو سینه‌اش جمع شده بود، آرام می‌شد.

صدای قل‌قل سماور توی اتاق شنیده می‌شد و یلدا گوشه‌ی اتاق کنار علاءالدین خم شده بود روی کتاب و دفترش و زیر لب زمزمه می‌کرد. مامان با آن پیراهن چیت‌دار و موهای حنا بسته‌اش تو چار‌چوب در حیاط ایستاده بود و با غریبه‌ای که پالتوی بلندی تنش بود می‌گفت و می‌خندید. اینطور که می‌خندید دلم آشوب می‌شد. از خودم، از این خانه، از یلدا و نادر، از پدری که هیچ‌وقت توی خانه نبود تا وجودش را حس کنم دلم آشوب می‌شد. از بچگی هر وقت بهانه بابا را می‌کردم می‌گفت: «رفته سفر چند روزه دیگه میاد.» پشت پنجره روی زانو ایستاده بودم و حرکات مامان را نگاه می‌کردم. دستش را با عشوه اشاره کرد سمت هال و خودش را کشید کنار. بلند شدم دویدم سمت اتاق و به تعارف‌های مامان و چهره‌ی مرد خیره شدم. صدای تپش قلبم را می‌شنیدم. نگاه غریبه تو چشم‌هام نشست. نگاهش حالت خاصی داشت. بارها نگاه نافذش زبانم را بند آورده بود. تو سکوت سردی از کنارم گذشته و پا به پای مامان تو اتاق رفتند و در را پشت سرشان بستند. همان‌جا روی زمین تو خودم نشستم و خیره شدم به در بسته. صدای نازک و ظریف یلدا از دور از لابه‌لای ریزش باران نشست توی گوشم: «آجی بیا بهم املاء بگو، فردا املاء دارم. آجی با توام؟» کتابی را که سمتم گرفته بود ازش گرفتم. یلدا آرامش وجودم بود بغضش، گریه‌اش دلم را به‌درد می‌آورد، برعکسش نادر صبح تا شب بیرون بود و جز شیطنت روزهای کودکی چیزی از او در خاطرم نمانده. شده بودم مامان یلدا توی خانه، مدرسه و خیابان. وقتی با چشمان خوش‌حالت قشنگش نگاهم می‌کرد دلم می‌خواست آن لحظه ساعت‌ها پلک نمی‌زد. صدایش تو قهقهه‌های مامان گم شد: «آجی بگو دیگه! از اینجا بگو اون هفته‌اي كه گفتی یادته؟ هیفده شدم.» به خودم آمدم. صدای خنده‌ی کشدار مامان دیوانه‌ام کرده بود. کتاب را انداختم روی زمین و داخل آشپزخانه شدم. بي‌جهت در یخچال را باز کردم و قفسه‌ها و طبقه‌ها را نگاه کردم. جز چنددانه تخم‌مرغ و کیسه‌ای گوجه و چند قوطی نصفه و نیمه چیزی نبود. در یخچال را از فشار عصبانیت به هم کوبیدم و بهش تکیه دادم و چشمانم را بستم، هنوز آرام نگرفته بودم که با صدای یلدا به خودم آمدم و همان‌موقع سینه به سینه مامان شدم. چشمان میشی رنگش پر از خنده بود. گونه‌هایش گل انداخته بود و ماتیک سرخی که همیشه روی لبش می‌مالید کمی کشیده شده بود سمت چانه‌اش. حالت چشمانش تغییر کرد. نگاهم را دزدیدم. همه تنم خیس عرق شده بود صدایش را بلند کرد: «چی می‌خوای اومدی اینجا؟ باز یکی از دوستای بابات بلند شد اومد اینجا تو فضولیت گل کنه؟ برو بتمرگ تو اتاق پیش خواهرت ورپریده هنوز این غلطا به تو نیوده.» با فشار دستش رو کمرم، افتادم توی اتاق جلوی یلدا و چشمان خیسِ اشکش. نشستم زیر تاق پنجره و زل زدم به گل‌های درهم قالی، رنگ‌های درهم آمیخته‌ی سرخ و زرد و آبی و سبز.

اتاق تاریک شده بود و سرم سنگینی می‌‌کرد. با صدای بوق ماشیني از جایم بلند شدم. توی تاریکی به‌سمت پنجره رفتم. ماشین از جلوی ساختمان گذشت، کوچه خلوت به‌نظر می‌رسید. کلید برق را زدم و همانجا کنار پنجره به انتظار یلدا و نادر و بچه‌ها ایستادم.

دلم هوای سپیده را کرده بود. دست یلدا را گرفتم و رفتیم سمت خانه‌شان. از در حیاط که داخل شدیم بوی غذا و مهربانی مشامم را پر کرد. مادرش طبق معمول تو آشپزخانه بود و همین‌که صدای‌مان را شنید تکیه به دیوار با سبدی میوه تو اتاق آمد. بلند شدم و دستش را گرفتم کنارم نشست. لباس تنش بوی غذا می‌داد. احوال مامان را پرسید و دستش روی موهای یلدا آرام بالا و پائین می‌شد. یلدا وسط عروسک‌های سپیده نشسته بود. دلم يك آن گرفت، تنها که شدیم به سپیده گفتم: «ای کاش خواهر تو بودم، کاش مامانت مامانِ منم بود.» سپیده خنديد. گفت: «دلت مياد مامان به اون خوشگلي داري؟»

چیزی نگفتم. بلند شد و رفت تو آشپزخانه. صدای پچ‌پچ مادرش می‌آمد. داشتم خفه می‌شدم دست یلدا را گرفتم و گفتم: «پاشو بریم خونه، پاشو.» دستش را کشید و همانطور که عروسکی را محکم تو بغلش گرفته بود، گفت: «بذار باشم با عروسکا بازی کنم؟» دستش را رها کردم و از خانه سپیده زدم بیرون.

همین‌که بیرون آمدم وسط کوچه چشمم به نادر افتاد زیر دست و پای پسری روی خاک‌ها تقلا می‌کرد. بچه‌ها ایستاده بودند و تماشا می‌کردند. انگار من زیر دست و پای بچه‌ها له می‌شدم. دویدم سمت‌شان و فریاد زدم. نادر را بلند کردم صورتش سرخ شده بود و تند تند نفس می‌زد. دستش را گرفتم و کشیدمش سمت خانه. دستش را از تو دستم بیرون کشید و بغضش را با فرياد خالی کرد: «دستم‌و ول کن، می‌خوام تو کوچه باشم.» برگشتم سمت بچه‌ها و فریاد زدم: «یه‌بار دیگه یتیم گیرش بیارین من می‌دونم و شما؟» نادر سمت خیابان دوید. صدايش كردم. اما رفته بود. تندتند به‌سمت خانه رفتم. خواستم دکمه زنگ را بزنم چشمم به در نیمه‌باز افتاد. بی‌معطلی هلش دادم و رفتم داخل. در هال را باز کردم صدای جیغ خفیف مامان با صدای مردانه‌ای درهم شده بود و از تو اتاقش می‌آمد. قلبم می‌خواست از سینه بزند بیرون. بی‌اراده به‌سمت در کشیده شدم. مامان صدایش می‌لرزید و می‌گفت: «زر زیادی نزن، بسه دیگه تمومش کن لعنتي» صداش تو صدای مرد گم شد: «خودت گفتی ازم حامله بودي؟ این‌همه راه کوبیدم اومدم اینجا بهم بگی کدومشون بچه منه؟»

پشت در ایستاده بودم و از اضطراب دست و پایم می‌لرزید. قلبم تندتند می‌زد. صدای مامان بغض‌کرده بود: «بعد چندسال اومدی که چی؟ تو رو خدا نذار اوضاع ازین خرابتر شه.» نفس‌زنان به آشپزخانه پناه بردم. ناله در بلند شد و صدای مامان تو راهرو نزدیکتر شد. «اون چیزی نمی‌دونه! برو بذار به درد خودم بسازم. ولم کن. گفتم برو کاری نکن یه ذره آبرومم جلو درو همسایه‌ها بره»

نمی‌توانستم یک‌جا بمانم و عکس‌العملی نشان ندهم. خود را کشیدم سمت در آشپزخانه. مامان تو بغل مرد تقلا می‌کرد بیرون بیاید. سر بی‌موی مرد از پشت سر هم پیدا بود. دستانش را دور کمر مامان حلقه کرده بود. نگاهم تو چشمان نگران مامان خیره مانده بود و مرد غریبه با سکوت مامان برگشت سمت من. نگاهم از مامان سُرید تو چشمان مرد و لکه‌ی سرخی که تو سفیدی یکی از چشمانش خودنمایی می‌کرد. دستانش شل شد و خودش را کشید عقب. مامان خودش را جمع‌وجور کرد و موهای آشفته‌اش را دست کشید. هیچوقت اینقدر به‌هم ریخته و درمانده ندیده بودمش. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. چشمانم مثل پاندول ساعت تو چشمان مامان می‌رفت و تو نگاه مرد برمی‌گشت و با سیلی مامان صورتم یک آن خیس شد. دویدم تو اتاق و در را محکم پشت سرم بستم. تندتند آستین لباسم را رو صورتم می‌کشیدم. نقش قالی شده بود رنگین کمان پشت هاله‌ی از مه. باورش برايم سخت بود از بين يلدا و نادر، يكي‌شان خواهر يا برادرم نباشد.

بعد از آن‌روز مامان شد فرشته‌ای مهربان و مادری دوست‌داشتنی. اما هیچوقت لب از لب باز نکرد و به حقیقتی که آن‌روز شنیدم اعتراف نکرد. چهره خوش‌قیافه مرد و چشمان مست و آن لکه‌ی سرخ تو ذهنم ماند تا ابد.

با صدای بوق پیاپی‌ای پائین را نگاه کردم. دو فرزندم کنار خواهرم ایستاده بودند و از همان پایین دست تکان می‌دادند. نادر با چمدان‌ها ور می‌رفت‌. به‌سمت در آپارتمان دویدم و چشم دوختم به آسانسور. پر از شور و هیجان خیره شدم به دکمه سرخ‌رنگی که لحظه به لحظه با تغیر اعداد بالا و بالاتر می‌آمد و رو عدد 5 ایستاد. نفس تو سینه‌ام حبس شده بود. یلدا از آن سر دنیا آمده بود تا به دیدن مامان برویم. مامان چه کلمه‌‌ی بيگانه‌ای بود برایم.

در آسانسور باز شد و اندام ظریف و چهره خندان یلدا و هیاهوی بچه‌ها مثل بادی سرد نشست روی صورتم. نزدیکش شدم پر از خنده و بغض به‌طرفم آمد. دستانم را باز کردم و با شوقي دلپذير نگاهم نشست تو نگاهش. چشمان سیاه و خوش‌حالتش قشنگتر از همیشه شده بود و پشت هاله‌ای از شبنم اشک لکه‌ی سرخی تو سفیدی چشمانش ذهن آشفته‌ام را برد به گذشته‌ای تلخ. قلبم ایستاد. یخ کردم. یلدا محکم بغلم کرده بود و های‌های گریه می‌کرد. دستانم آویزان مانده بود و ذهنم درگیر لکه‌ی سرخی که سال‌ها شده بود غده‌ای و ریشه‌اش پخش شده بود همه جای تنم.

 

شایسته تقدیر در جشنواره نارنج فارس