شنبه ها/ عطيه ميرآقاجاني

چاپ تاریخ انتشار:

وقتی پشت اون در آهنی بزرگ وایسادم، گریه و خنده‌ام معلوم نبود... از فکر این‌که به خاطر ملاقات شرعی اشکام سرازیر شده بود... اونم جلو چشم زن‌هایی که هیچ‌وقت لام تا کام باهاشون حرف نمی‌زنم و اصلاً خودم رو قاطی اون‌ها نمی‌دونم... حتا شنبه‌ها که هممون منتظریم... منتظر یه چیز...

مثلاً دوش‌گرفتن رو گذاشته بودم برای امروز صبح که وقتی می‌رسم پیشش بوی شامپو هنوز توی موهام باشه و دستهام رو 100 بار با صابون اَوه شسته بودم تا بوسیدن انگشتهام خوشبو باشه. بهم گفت می‌تونیم چند ساعت پیش هم باشیم. بدون این شیشه کثیف و کدر، بدون این کابین لعنتی با کنده‌کاری‌ها و یادگاری‌های روش و این گوشی که نمی‌ذاره حتا بغضت رو درست بشنوم... گفت اسمش رو گذاشتند ملاقات شرعی، گفت من اسمشو دوست ندارم، بیا ما بگیم ملاقات خصوصی...

تازه دارم یاد حرف‌های دیروز مامان می‌افتم، که مثل همیشه یه‌بند می‌گفت: می‌خوای چیکار کنی؟چرا خودتو خلاص نمی‌کنی؟و من داشتم به مانتو گشاد و مقنعه تنگم فکر می‌کردم که باید از سر طناب می‌آوردم و اتو می‌کردم. مامان از بوی‌گند گوشت و چربی که توی خونه‌مون پیچیده بود، ایراد می‌گرفت و می‌گفت توی گوشت ته‌تالی پیاز کم رنده کردی... اصلا رنده کردی؟ گفت: بوی گند خونه‌ات رو برداشته... می‌گفت خونه‌ات... که لجم بگیره و یه چیزی بگم و اون تا صبح کشش بده... ولی من چیزی نگفتم. آخه فردا شنبه بود. راست می‌گفت ته‌تالی با اون همه چاشنی و ادویه هنوز بوی گند چربی می‌داد.

دیروز جمعه عصر بود یادم رفته بود... باید دلم می‌گرفت و یه گوشه بغ می‌کردم... اصلاً از وقتی منتظر شنبه‌هام دیگه عصرای جمعه دلگیر نیست...

وقتی رسیدم پشت تابلوی ورود اطفال به ملاقات شرعی ممنوع، یه زن به مرد پشت میز التماس می‌کرد به حق بی‌کسی فاطمه اجازه بده دو تا بچه‌اش رو ببره، یه دقیقه بابای بی‌غیرتشون رو ببینند... مرد یه کاغذ رو امضا کرد داد دستش. زن دعا می‌کرد و با فحش دنبال بچه‌هاش می‌گشت که یه‌دقیقه برن بابای بی‌غیرتشون رو....

به زن عینکی که سرش توی پرونده‌ها بود گفتم: برای ملاقات شرعی... یه‌دفعه سرش رو گرفت بالا، کرک‌سیاه پشت لبش، صورتش رو خنده‌دار کرده بود. لبش رو گاز گرفت، گفت یواش‌تر... مگه نمی‌بینی حاج‌آقا... و سرش رو گردوند سمت مرد پشت میز... گفت دیر اومدی. باید اول صبح اینجا بودی تا اسمت رد بشه... گفتم: ولی به من که چیزی نگفتند. من که از دیشب خوابم نبرده. برام فرقی نمی‌کرد یه ساعت دیر یا زود... من که نمی‌دونستم اگه دیر بیام تموم می‌شه...

توی اون جاده با صدای ویراژ موتورها و چشم‌های غریبه نمی‌شد تنها، پیاده رفت... ولی دلم می‌خواست راه برم... تنهایی...

تو فکر حرفای مامان بودم، نمی‌خواستم ببینه ملافه‌ها رو شستم و دارم پتو‌ها رو ملافه می‌کنم. غافل از این که حواس اون به سنجاق‌ها بود، که تند‌تند و بی‌نظم تو تن پتو فرو می‌کردم. گفت: چند دفعه دیدی من پتو رو سنجاق کنم؟ می‌دونستم... می‌گفت باید ملافه رو به پتو بدوزی. با دوخت‌های مرتب، موازی و یه‌اندازه. می‌گفت نمی‌گی اگه یکی ببینه می‌گه ننه‌اش هیچی یادش نداده... و من داشتم به این فکر می‌کردم که زیر‌انداز کوچیکم رو جا نذارم که مجبور نشیم رو موکت‌های کثیف اونجا بشینیم و به خودم قول می‌دادم بقیه وسواس‌هام رو پشت در خونه‌مون جا بذارم... و اون اتاق احتمالاً تنگ و بد‌بو رو سفید و ضدعفونی شده ببینم و فکر نکنم در و دیوار اون اتاق چه لحظه‌هایی رو از چه آدم‌هایی شاهد بوده و خیال بد نداشته باشم که حتماً از یه گوشه اتاق دارند از پشت دوربین‌هاشون دزدکی ملاقات خصوصیمون رو نگاه می‌کنند... داشتم مرور می‌کردم که به‌جز عقدنامه و شناسنامه و حلقه و ساعت، دیگه چی باید همراهم باشه...

صدای متلک موتور سوارها و توقف پشت سرهم ماشین‌های سواری و غیر‌سواری داشت می‌ترسوندم...

مامان می‌گفت هیچ معلوم هست می‌خوای چیکار کنی؟ دلم می‌خواست بگه باید بری جلو... اگه بچه منی که خسته نمی‌شی... گفت: تو خسته نشدی؟ بس نیست؟ حواسم به نوبت یکشنبه دادسرا بود. باید صبح‌زود اونجا باشم. یازده تا ورقه باید لای پرونده‌ها باشه با اصل قرار وثیقه که می‌شه دوازده تا... این‌بار باید یادم باشه گوشه پرونده رو تا کنم یا یه علامت کوچیک روش بذارم تا وقتی اون‌همه پرونده سبز یه شکل روی میزها تلنبار می‌شه بتونم ردش رو بگیرم و بفهمم چندتا به نوبتم مونده.

گفتم: خانوم... لطفأ، می‌دونید چند وقته پیشش نبودم؟ هیچ راهی نیست؟ گفت برو پیش حاج‌آقا...

مرد پشت میز، چشمش به تلویزیون بود، تلویزیون می‌گفت شیخ‌های امارات دچار بحران اقتصادی شدند و برج‌های بیست طبقشون رو نشون می‌داد. حاج‌آقا خیلی شبیه یکی از شیخ‌های بحرانی بود... قبل از این‌که بگه دیر اومدی ملاقات شرعی تموم شده. قیافه مهربونی هم داشت...

گفتم: مگه چی می‌شه بذارید برم پیشش؟ اصلاً 3-4 ساعت نمی‌خواهیم. فقط یه‌ربع بذارید...

نگاه مامان چرخید سمت گندم‌هایی که تازه سبز کرده بودم، صورتش انگار گر گرفت. چادرشو سر کرد که پاشه... گفت: همه فامیل می‌گن این دم عیدی دست و دلمون به‌کار نمی‌ره که تو تو بدبختی افتادی... اون‌وقت خانوم ملافه‌هاشو شسته و سبزه‌اش رو سبز کرده و منتظر عیده. می‌خواستم بگم من منتظر عید نیستم. منتظر شنبه‌هام... ولی اون نموند که بگم... تو آینه اَپن به چشم‌های گود‌افتاده‌ام نگاه می‌کنم دلم براش می‌سوزه که هر‌هفته منو با این حال زار می‌بینه... هر‌هفته بدتر... می‌گه با این مانتو و مقنعه مثل بچه مدرسه‌ای‌ها می‌شی...

مامان می‌گفت: چه‌قدر؟ تا کی؟ هنوز باورت نشده راهی نیست؟ به یکشنبه‌های شلوغ دادسرا فکر می‌کنم. به اون‌همه امضا که هنوز جاشون تو پرونده خالیه... به اون‌همه پله که باید تنهایی بالا و پایین برم. به اون‌همه التماس و دلشوره، اون‌همه نقش بدبخت‌ها رو بازی کردن...

حاج‌آقا محل سگ بهم نمی‌ذاره. گریه‌ام دراومده، باز خواهش می‌کنم... داد می‌زنه تو که هنوز اینجایی!!!.

یه دست از بین چند نفر دیگه می‌کشم بیرون، پام گیر می‌کنه به یه چیزی و تلو‌تلو می‌خورم. اشکام داره کِرِمی رو که یواشکی به صورتم زده بودم می‌شوره... زنِ عینکیه... می‌گه دختر خجالت نمی‌کشی؟این‌همه چشم و ابرو اومدم، لبم رو گاز گرفتم... واسه یه ملاقات شرعی به هق‌هق افتادی؟ اونم جلوی حاج آقا؟؟

دستم رو می‌کشه تا جلو در. پشت در رهام می‌کنه و برمی‌گرده طرف مرد پشت میز...

به آخرای جاده رسیدم، خیابونا امن‌تر و آشنا‌ترند... به شنبه‌ها فکر می‌کنم. به ملاقات شرعی... خنده‌ام می‌گیره. یاد یکشنبه‌ها می‌افتم. اتاق‌های طوسی و مرده دادسرا... قدم‌هام رو تند می‌کنم...