داستان«ممدعكاس» آناماريا مرادي

چاپ تاریخ انتشار:

 

 

ماهي مثل مست‌ها نمي‌توانست خودش را زير آب نگه دارد. سبك مي‌شد مي‌آمد بالا و دوباره به خودش مي‌آمد و مي‌رفت پايين.

اتاق حسابي تاريك بود و دم‌كرده. از پشت پنجره‌ها كه نگاه مي‌كردم چنان پرده‌ها كشيده بود و داخل تاريك كه انگار سال‌ها اين خانه خالي بوده و هست. ولي تو روي پتو سربازي دراز كشيده بودي و اصلا برايت مهم نبود خزها تنت را مي‌خورند. داشتي فكر مي‌كردي، فكر نمي‌كردي... خودت هم نمي‌دانستي. تنها صدا، شايد تيك‌تاك بلند ساعتي بود كه با تمام بي‌اعتنايي‌ها، هنوز صدا مي‌كرد.

انگار كه لال شده بودي، حتي با خودت هم حرف نمي‌زدي. حتي به خودت هم گوش نمي‌كردي، فقط بي‌آن‌كه بخواهي، بلند صدا زدي: محبوب.

دوباره چشم‌هايت را بستي و محبوب نگاهت كرد، همان نگاه آشنا را در اولين برخوردتان و همان‌طور بي‌غرض خنديد. خودش يك تابلوي اکسپرسیونیسم (Expressionism‌) بود از يك دختر! تنها اكسپرسيونيسم نقاشي نمي‌كرد. آن قيافه شيرين دخترانه را چطور توي آن‌همه اخم و جديت طوري فرو مي‌برد، كه اصلا يادت مي‌رفت كه داري با يك دختر حرف مي‌زني، با اين‌حال يك‌جور ملاحت دخترانه توي نگاه و لبخندش بود. با اينكه انگار با يك من عسل هم نمي‌شد خوردش، نمك خاصي داشت.

حالا نگاهت مي‌كرد. وقتي داشت رخت و لباس‌‌هاي خيستان را روي بندي كه از اين سر اتاق رفته بود، آن طرف، پهن مي‌كرد و بوي خيسي‌شان خانه را برداشته بود. حالا هم داشت باران مي‌آمد، مثل آن شب.

همان‌شب داشتم رفتنت را از پشت پنجره مي‌پاييدم، نزديكش شدي. چيزي گفتي و او با همان خونسردي جواب را داد و بعد رفت. رفت و تو هم به دنبالش رفتي كند مي‌رفتي. انگار كه مسيرت بود. ولي مسيرت نبود. پشت سرت آمدم پايين پله‌ها. وقتي رسيدم دم در ديدم كه داشتيد، رسيده بودي سر كوچه. ولي او براي خودش مي‌رفت. پيچ را گذشت و بعد... .

تفكرت نشسته بود، روبه‌رويت و داشت فلسفه مي‌بافت. حرف‌هايي را مي‌زد كه از بچگي شنيده بودي. اينقدر كه نمي‌دانستي راست مي‌گويد يا انگار دقت كه مي‌كردي، توي گردنش، گردنبند سكه‌سكه‌اي مادرت را مي‌ديدي. از بچگي وقتي نصيحت مي‌كرد، خيره مي‌شدي به سكه‌هايش. به نقش مردي‌كه سرش روي سكه‌ها حك بود. آن گردنبند به محبوب مي‌رسيد. وقتي به مادرت گفتي، خنديد و گفت: تو كه امضا داده بودي زن نمي‌گيري. موهاي مجعد گيس كرده‌ي حنازده‌اش را با موهاي كوتاه پسرانه و فرفري مثل سيم اسكاچ محبوب مقايسه مي‌كردي. شايد اين محبوب بود كه نشسته بود روبه‌رويت مي‌خواست مجابت كند. آن‌شب، بحث كردنش را ديده بودي. در حين شوخي، خيلي جدي، مي‌گفت: هي! چرا مزخرف مي‌گي! غلط كردي! هيچم اينطور نيست.

محبوب آمده بود سراغ كتابخانه. عجيب منظم بود. هي كتاب‌ها را مي‌كشيد بيرون و جا به‌جايشان مي‌كرد. خيلي‌هاشان، همين‌طور بي‌سليقه رفته بودند سر آن يكي‌ها. بعد چطور مي‌خنديد و مي‌گفت: نگاه كن! پس تو از اينها هم مي‌خوني! چه جالب! هيچ فكر نمي‌كردم.

نگاهت را برمي‌گرداندي سمت كتابخانه، كه كتاب‌ها توش، حكم آدم‌ها را داشت، توي اتوبوس شلوغ، به‌هم ريخته و داغون. يك روزي تمام زندگي‌اش، همان‌ها بودند. بعد به تعارف گفتي: ولش كن محبوب! كارتو نيست.

ولي نه كسي رخت‌هاي تو را شسته بود كه روي بند توي خانه‌ات پهن كند، نه كسي بود كتاب‌هايت را منظم كند. محبوب، مثل من نبود كه همه‌ي آرزويش «تو»ي ممدعكاس باشد، حتي توي يك وجب اتاق اجاره‌اي پايين شهر، كه فرشش، پتوي سربازي باشد و گوني و روزنامه.

بالاخره اعتراض كردي: فكر مي‌كني اصلا اسمت هم يادش مونده باشه؟

بعد از مدت‌ها صداي خودت را شنيدي و بعد با لحن گرفته‌اي گفتي: اگه مي‌شناختيش، اين حرفو نمي‌زدي.

مي‌شناختمش، خيلي بيشتر از تو. با اينكه هيچ‌وقت دوست هم نبوديم. براي بچه‌ها چيز تازه‌اي نبود. همه يك‌روزي يا عاشق محبوب شده بودند، يا قرار بود بشوند. اين قصه اين‌قدر تكراري بود كه حوصله نداشتند به خودت زنگ بزنند و حالت را  بپرسند. زنگ مي‌زدند به من و بعد با كنايه‌اي مي‌پرسيدند، رفتار ممد عجيب نشده؟! يك چيزيش نيست؟ مثل همان‌موقع كه بچه‌ها به گوشم مي‌رساندند كه انگار يك چيزيت شده و بازيشان گرفته بود، واي كه من چقدر زودباورم! حتي خودت هم مثل بچه‌ها تا لاي حرف‌هايت مي‌شنيدي محبوب، اعتراض مي‌كردي: «بسه ديگه! صد دفعه گفتي! بله! تو اينو گفتي، اون اينو گفت، اينو پوشيده بود، اين‌طوري حرف مي‌زد. هي محبوب، محبوب! چه خبره!» همش كه همين نبود. هميشه چيز جديدي يادت مي‌افتاد كه قبلا هيچ‌وقت تعريف نكرده بودي. هيچ‌وقت نگفته‌ بودي كه محبوب اسم نيكول كيدمن را گذاشته بود، زنيكه‌ي دراز! با اينكه خودش هم زن بود، هم دراز. مثل ماها كه اسم محبوب را گذاشته بوديم دختره‌ي عقده‌اي! محبوب! دختر آ.نرمالي كه اداي پسرها را در‌مي‌آورد كه جذاب نباشد. ولي بازهم جذاب بود، نه فقط قيافه‌اش، كه گاهي سيگار كشيدنش هم برايتان جذاب بود. يكي نقاشي‌اش را مي‌كشيد، يكي عكسش را مي‌گرفت، آن يكي بهش پيشنهاد بازيگري مي‌داد و يكي ديگر برايش شعر مي‌گفت. ولي محبوب، براي خودش، نقاشي مي‌كشيد، فيلم مي‌ساخت، براي دل خودش، براي دغدغه‌هايي كه هيچ‌وقت نداشت، داشت؟ من كه فكر نمي‌كنم. بهش مي‌خورد از آن بچه پولدارهاي افه هنري باشد. از حسادتم نيست به خدا! به خودت نگاه كن.

به خودكشي فكر مي‌كني و بعد خنده‌ي محبوبه توي نظرت مي‌آيد. تنها چيزي‌كه از محبوب برايت مانده، خنده‌ي ساده‌ي محبوب و آن‌طور كه مهربان نگاهت مي‌كرد.

پوليور يقه اسكي زرشگي‌اش، از زير كابشن خودش را نشان مي‌داد و موهاي فرفري كوتاه پسرانه‌اش رفته بود زير كلاه كابشن. روسري كه سرش نكرده بود. فقط كابشن را روي بلوز و شلوارش پوشيده بود و كلاهش را انداخته بود روي سرش.

ـ داره بارون مياد. من چتر دارم.

ـ ممنون. خيس نمي‌شم. تازه خيس بشم!

محبوب زير چتر كسي نمي‌رفت. آن‌موقع نمي‌دانستي. وقتي هم كه مي‌دانستي نمي‌فهميدي. هيچ‌وقت انگار نمي‌فهميدي. آخر هربار كه آن حلقه‌ي چترش را روي ميله حركت مي‌دادي و چتر باز مي‌شد، آن‌را كه روي سرت مي‌گرفتي، كفش‌هاي كتاني محبوب را كنار كفش‌هاي خودش مي‌ديدي، شما با هم قدم مي‌زدند، زير يك چتر.

راستش، علي خيلي وقت است كه با آن لحن هميشگي از محبوب و كارهايش نمي‌گويد. نمي‌دانم چرا دارم اينها را برايت مي‌نويسم. نمي‌دانم چه حسي باعث مي‌شد باز هم دعا كنم بالاخره دوباره بتواني ببينيش و اگر حرفي توي دلت مانده، مجال گفتنش را داشته باشي. هميشه همين دعا را برايت مي‌كردم. مي‌كنم و شايد بعد از اين هم برايت دعا كنم. لعنت به من! خودم هم پشت خودم را خالي كردم. اميدوارم خيلي زودتر از فردا ايميلت را چك كني. علي مي‌خواهد عكاس عروسيمان تو باشي. خودش گفته. مي‌گويد اين پول را ندهم به دوستم، بدهم به عكاس غريبه كه هيچ اعتباري بهش نيست؟ امشب به تو زنگ مي‌زند.

حالا ديگر ماهي قرمز، به پهلو خوابيده بود روي آب. نه آب تكان مي‌خورد، نه او.

آناماريا مرادي