داستان«بزرگراه ادبي» مرتضي كريم‌پور

چاپ تاریخ انتشار:

 

آخرین روزِ تعطیلات بود و مسئولینِ بزرگراه خودشان را برای روز و شبی پر از اضطراب و ترافیک آماده کرده بودند. ده‌ها هزار مسافر و ماشینی که در این چند روزِ تعطیلات آمده بودند و از این بزرگراه گذشته بودند تا خودشان را برسانند به جنگل و دریا، آن‌روز و آن‌شب هجوم می­آوردند به سوی بزرگراه تا برگردند به شهرها و خانه­هایشان و فردا بروند سرِ کارِ خودشان. اما تمام روز گذشت و هیچ ماشینی نیامد. این باعث نگرانیِ مسئولینِ بزرگراه و پلیس‌های حاضر می­شد. آنها این چند روزه مرتب پیام‌های رادیویی پخش کرده بودند که مسافرها بازگشت خود را نگذارند برای آخرین ساعاتِ تعطیلات اما ظاهراً کسی اهمیتی به این پیام‌ها نداده بود. کارکنانِ عوارضی عصبی بودند و خدا‌خدا می­کردند هرچه زودتر این چند ساعته بگذرد و شرش کنده شود. رئیس نشسته بود توی اتاقش روی بلندیِ کنارِ عوارضی. این عادتش شده بود و یک نوع وظیفه و برنامه­ی کاریِ نانوشته که روزهای تعطیل و پرتردد خودش بیاید و از نزدیک بر کارها نظارت کند. دلش نمی­خواست حادثه­ی ناگواری پیش بیاید و یا مردم از بزرگراهِ او خاطره­ی بدی با خود ببرند. نمی­خواست بهانه­ای دستِ هیأتِ مدیره بدهد و یا اینکه خبرنگارها بیایند و با یک کلاغ چهل کلاغ کردن، آبرویش را توی روزنامه­هایشان ببرند. حالا هم باز خیلی نگران بود. از پنجره­ی بزرگِ اتاق که رو به بزرگراه باز می­شد، متفکرانه بیرون را تماشا می­کرد. خورشید در خطِ افق به سرخی نشسته بود و داشت می­رفت. رئیس از خودش می­پرسید یعنی چه که هنوز هیچ ماشینی نیامده است؟ حتي به اینکه روز و تاریخ را اشتباه کرده باشند شک کرد، تلفن کرد به همسرش و از او پرسید و مطمئن شد که اشتباه نمی­کند. و باز از خودش می­پرسید: «یعنی چی شده؟»

     با فرا رسیدنِ شب هم وضع فرقی نکرد. هنوز هیچ ماشینی نیامده بود. رئیس انگشت به دهان مانده­ بود. نیمه­شب نزدیک بود. حدس زد شاید اتفاقی افتاده باشد. مثلاً یک تصادفِ شدید که راه‌ها را بند آورده باشد و یا اینکه کوه ریزش کرده باشد. خواست تلفن کند به پلیسِ راه اما پشیمان شد. نباید پای پلیس را به میان می­کشید. از اتاقش رفت بیرون و دو نفر را با یک ماشینِ گشت فرستاد تا سرکشی کنند و هر چیزِ مشکوکی را گزارش بدهند. آنها راه افتادند. هر چند دقیقه یک‌بار تماس می­گرفتند و می­گفتند همه‌چیز عادی است، مگر اینکه هیچ ماشینی توی راه نمی­بینند. کمتر از یک ساعتِ بعد به ناگاه تماس آنها قطع شد و دیگر نه بی­سیمشان جواب می­داد و نه تلفن­های همراهشان. رئیس آشفته شد و شتابزده دو نفر دیگر را راهی کرد تا خبری از آنها بیاورند. آنها هم رفتند و به سرنوشتِ قبلی­ها دچار شدند. رئیس دست و پایش را گم کرد. کاملاً گیج شده بود. خواست به پلیس تلفن کند ولی بی­درنگ فکری به سرش رسید. توی لیست مخاطبین گوشیش گشت و شماره­ای را پیدا کرد. دوستی داشت که در سازمان اطلاعات کار می­کرد. بهتر بود پیش از هر کاری با او مشورت می­کرد. نمی­خواست به هر دلیلی متهم به بی­لیاقتی و ناکارآمدی بشود. شماره را گرفت. ساعت سه صبح بود اما چاره­ای نداشت. بعداً از دلِ طرف درمی­آورد. اول چند تا نیش و کنایه و متلک شنید. طوری‌که مشکوک شد نکند اشتباه کرده باشد و این وسط خودش سنگِ روی یخ بشود. ولی بعد همه‌چیز جدی شد و مردِ اطلاعاتی به رئیس گفت که تلفن­ها را قطع کند و تمام تلفن‌هایی را که در دسترسِ همه­ی کارکنانِ عوارضی هست، جمع کند و با هیچ‌کس هم در این باره حرفی نزند تا او خودش را برساند.

   کمتر از یک ساعتِ بعد ده دوازده مأمور ریختند توی عوارضی و همه‌جا را به‌هم ریختند و وارسی کردند. دوستش هم همراهشان بود. اما اصلاً بروز نداد که رئیس را می­شناسد. رئیس را کشید گوشه­ای و گفت بهتر است حرفی از دوستی‌شان به میان نیاورد. بعد او را سوال­پیچ کرد اما چیزی دستگیرش نشد. تعدادِ مأمورها لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. آنها کنترلِ همه­ی کارها را به‌دست گرفتند. ماموریتشان این بود که نگذارند کسی وارد بزرگراه شود و از سویی مراقبِ کسانی‌که در جریان این رخدادِ عجیب بوده­اند، باشند. به محض زدن سپیده و روشن شدن هوا یک هلیکوپتر از راه رسید و چندتا از مأمورین سوار شدن و رفتند. رئیس را هم، به‌عنوانِ راهنمایی که به گفته­ی خودش آن منطقه را خوب می­شناخت، با خودشان بردند. از ابتدای بزرگراه پرواز کردند، در ارتفاعِ نزدیک و درست بالای جاده. از روی جاده‌ها رد شدند و رفتند به سمتِ جنگل و دریا. هیچ نشانه­ای از یک تصادف یا ریزشِ کوه و یا فرورفتگی زمین دیده نمی­شد. همه‌چیز عادی بود جز اینکه در جاده­ها پرنده پر نمی­زد. انگار سال‌های سال بود کسی از آنها عبور نکرده بود. هرچه جلوتر می­رفتند این واقعیتِ هولناک بیشتر نمایان می­شد که یک حادثه­ی بسیار عجیب رخ داده است. جاده­ها مانند شاخه­های درختی منشعب می­شدند به ده‌ها جاده­ی دیگر که دویده بودند توی جنگل‌ها و رفته بودند به سمتِ دریا. رفت و آمد در این جاده­ها کاملاً عادی بود. همه، مردمِ بومی همان منطقه بودند. کم و پراکنده. از آن‌همه ماشین و مسافر خبری نبود. هلیکوپتر بالای جنگل‌ها را دور زد و بعد رفت به طرف دریا و بر فرازِ خطِ ساحلی پرواز کرد؛ جایی‌که در چندروز گذشته لبریز از مسافر و ماشین بود. اما حالا هیچ کدام از آنها نبودشان. تنها راهِ دسترسی به این منطقه همان بزرگراه بود. چند کوره­راه هم بود که از دلِ کوه‌های پوشیده از جنگل می­گذشت، راه‌هایی محلی که گنجایشِ آن همه جمعیت را نداشت و کسی هم، مگر خودِ محلی­ها، مسیرشان را بلد نبود. با این‌حال دوستِ رئیس تلفنی هماهنگ کرد که دو هلیکوپترِ دیگر هم بیایند و در جستجوی منطقه کمکشان کنند. هلیکوپترها آمدند و همه‌جا را هم گشتند اما بی­فایده بود. توی شهرها و روستاهای منطقه همه‌چیز عادی بود. تنها مردمِ بومی دیده می­شدند که سرشان گرمِ کارِ خودشان بود. انگار ده‌ها هزار ماشین و مسافر آب شده بودند و رفته بودند توی زمین. دوستِ رئیس دستور داد هلیکوپترها برگردند.

     نزدیکِ شهر که شدند، چشم‌های رئیس را بستند. بعد از پیاده شدن، رئیس را با چشم‌های بسته بردند به یک اتاقِ بدونِ پنجره و گفتند باید چند ساعتی را آنجا باشد. چند ساعتی که برای رئیس به اندازه­ی یک عمر گذشت. چرا که هیچ سر در نمی­آورد که چه اتفاقی افتاده و یا دارد می­افتد. حتا مطمئن نبود که از آن اتاقِ تاریک که تنها اثاثیه­اش دو تا صندلیِ چوبی زهوار در رفته بود، زنده بیرون می­رود یا نه. هنگامی که یک نفر از پشتِ در دستور داد که با چشم­بند چشم‌های خسته و گود افتاده از بی­خوابی و نگرانیش را ببندد، حس کرد ممکن است این آخرین دقایقِ زندگیش باشد. به اتاقی دیگر بردندش و بی­آنکه چشم‌هایش را باز کنند. بیشتر از یک ساعت سوال­پیچش کردند. از هر دری می‌پرسیدند، جز اتفاقی که شبِ پیش، برای مسافرها افتاده بود. سپس برش گرداندند به اتاقِ قبلی و اجازه دادند تا چشم‌هایش را باز کند. چندین ساعت گذشت تا اینکه دوباره آمدند سراغش و با چشم‌های بسته بردندش. این‌بار به اتاقِ بازجویی که رسیدند اجازه دادند چشم­بند را باز کند. چشم‌هایش را که باز کند، دوستش را روبروی خودش، آن‌طرفِ میز دید. دوستش چند برگه کاغذِ تایپ شده از کشوی میز درآورد و گذاشت جلوی او و خواست که امضایشان کند. رئیس پرسید که آنها چیستند و دوستش گفت که آن برگه­ها سند آزادیِ او هستند. گفت از این پس او حق ندارد درباره­ی بازنگشتنِ مسافرهای تابستانیِ دریا با هیچ‌کسی حتي با خانواده­اش و یا نزدیک‌ترین دوستانش صحبتی کند. حق ندارد حتي با سنگِ بیابان هم حرفش را بزند. حتي توی ذهنِ خودش هم نباید به آن فکر کند و گرنه خود و خانواده­اش را درگیرِ خطری جدی می­کند. رئیس به توصیه­های دلسوزانه­ی دوستش گوش داد و بعد، بی­آنکه کاغذها را بخواند امضایشان کرد و چشم­بندش را بست تا بیایند و ببرندش. نیمه­شب او را بردند و در یکی از خیابان‌های خلوتِ شهر رها کردند. رئیس شتاب‌زده یک تاکسی گرفت و خودش را به خانه رساند تا مطمئن شود خانواده­اش صحیح و سالمند. ناچار شد کلی دروغ سرِ هم کند تا جواب ندادنِ تلفن‌های زنش و بچه­هایش را توجیه کند.

     رئیس از ترسِ جانش تا پایانِ عمر هیچگاه درباره­ی آن اتفاقِ عجیب با کسی حرفی نزد. اتفاقی که هیچ‌کس هیچگاه درباره­اش حرفی نزد. چند ماهِ بعد، در میانِ حیرت همه، خودش را بازنشسته کرد و مدت‌ها خانه­نشین شد. اما دیگر رئیس آن آدم سرخوش و منظمی نبود که همه می­شناختند. کز کرده بود توی خودش. می­رفت می­نشست توی حیاط و زل می­زد به باغچه و می­رفت توی فکر. زنش وادارش کرد تا باغِ کوچکی کنارِ شهر بگیرد و خودش را سرگرم کند. رئیس هر روز صبحِ زود راه می­افتاد و می­رفت باغ اما دست و دلش به کار نمی­رفت. می­رفت یک گوشه­ای می‌نشست و می­رفت توی فکر. خانواده­اش نگرانش بودند. زنش سرزنشش می­کرد که نباید به این‌زودی، آن‌هم در اوج موفقیت، خودش را بازنشسته می­کرد. دکترِ روانپزشک هم که از حرف‌های رئیس چیزی سر در نیاورده بود، گفت اینها همه عوارضِ بازنشستگی است و به زودی برطرف خواهد شد. این حرف، زنِ رئیس را تا آنجا امیدوار کرد که دیگر دست از سرِ شوهرش برداشت و به حالِ خودش رهایش کرد تا با گذشتِ زمان خودش با این مشکل کنار بیاید و برگردد به حالتِ پیشینِ خود. رئیس اما در دنیای دیگری بود. می­رفت باغ، با خودش خلوت می­کرد، می­پرسید: «واقعاً چه اتفاقی افتاد؟» به تعهدنامه­ای که امضا کرده بود فکر می­کرد و به قول‌هایی که دوستِ اطلاعاتیش از او گرفته بود. گاهی می­زد به سرش که برود و با همکارانی که آنشب توی عوارضی انتظار مسافرها را می­کشیدند، صحبت کند. اما زود پشیمان می­شد. این یعنی زیرِ پا گذاشتنِ تعهدی که هم او امضاء کرده بود و هم به احتمالِ خیلی زیاد، همه­ی آن همکارانش. اما این چیزی نبود که بشود پنهانش کرد.

     روزهای نخستینِ آغازِ تعطیلاتِ تابستانی را خوب به یاد می­آورد. آن‌روزها خودش رفته بود و در ورودیِ اتوبان مستقر شده بود تا همه‌چیز را در کنترل داشته باشد. اصلاً یک‌جورهایی دوست داشت آنجا باشد. دیدن سیلِ عظیمِ ماشین‌ها و آدم‌ها که راهی جنگل و دریا بودند برایش لذت‌بخش بود. دیدنِ مردمی که شاد بودند، می­خندیدند، فریاد می­کشیدند. دیدنِ کوله­بارهایشان، باربندهای پر از وسایلِ سفر، دیدن مردمی که انتظارِ پشتِ دروازه­ی عوارضی کلافه­شان می­کرد و بعد پول را می­داند و پایشان را می­گذاشتند روی گاز، از زمین کنده می­شدند و شتابان می­رفتند. شنیدن­ِ صدای بلندِ رادیوها و پخش‌ها، جیغ و داد بچه­ها و بوقِ ماشین‌ها و صدای گاز دادن‌های درجایشان. رئیس عاشقِ دیدن چنین مناظری بود و شنیدنِ چنین صداهایی. حالا رئیس می­دانست که همه­ی آن ماشین‌ها، زن‌ها، مردها، بچه­ها، تمامِ آن چادرها، کوله­بارها، خنده­ها و شادی‌ها و آهنگ‌ها، همه یک جایی ناپدید شده­اند، یک جایی در میانِ جنگل‌ها و دریا. گویی رویایی شبانه بوده­اند که تا سپیده­دم دوام نیاورده­اند. طوری که انگار هرگز وجود نداشته­اند. رئیس هیچگاه لب باز نکرد تا حرفی از آن اتفاق بزند اما نمی­توانست آنرا از ذهن و حافظه­اش پاک کند. حتي تمامِ تلاش‌هایش برای اینکار نتیجه­ی عکس می­داد. آن اتفاق همه­ی ذهنِ و زندگیِ او را فرا گرفته بود، به طوری‌که دیگر راه گریزی از آن نداشت.

     سرانجام یک روز کوله­بارِ سفرش را بست، سوارِ ماشینش شد و سفری را در پیش گرفت که مدتها فکرش را درگیر کرده بود. رفت تا از بزرگراه بگذرد و به جستجوی پاسخِ پرسش‌های بی­شمارش، که حتماً ذهنِ هزاران انسانِ دیگر را هم درگیر کرده بود، تمامِ کوه‌ها و جنگل‌ها و دریا را زیرِ پا بگذارد.

 

مرتضی کریم ­پور - ساوه