داستان«سفر به جنوب»مسيح ناظمي

چاپ تاریخ انتشار:

-   خوبي؛ بدي؛ هرچي از ما ديدي حلال كن.

-   حالا چرا مي‌خواي بري جواد؟ مگه تو شهر به اين بزرگي كار پيدا نمي‌شه؟

-   براي يكي مثل من كه تازه از دانشگاه زده بيرون؛ شيراز كه هيچي؛ تهرونم كار نيست. بايد برم جنوب؛ عسلويه. شنيدم اونجا كار زياده.

-   كي برمي‌گردي‌؟

-   والا‌؛ هروقت دستم پر شد. يكي دو سال كار مي‌كنم و اون‌وقت با جيب پر مي‌يام شيراز يا هر‌جا كه دلم خواست‌؛ دنبال كار خوب مي‌گردم‌.

***

-   خوب ‌حاجي خانوم‌؛ چه آشي برام پختي‌؟ خيلي گرسنه‌م‌.

معصومه خانم لبخندي زد و گفت: فعلاً كه تو براي من آش پختي! از اين خونه دل كندن برام خيلي سخته. دلت مي‌ياد حياط به اين باصفايي و اين باغچه‌ي پر از ريحون رو ول كني و بري به امون خدا؟

-   مادر من؛ ما كه نمي‌ريم كه موندگار شيم‌. يكي دو سال ديگه برت مي‌گردونم همين‌جا.

-   تو اين مدت خونه رو چي‌كار كنيم؟

-   نترس. به اصغر آقا سپردم فكر يه مستاجر خوب باشه. اصلاً مي‌رم بهش مي‌گم خونه رو بده به يه پيرزن و پيرمرد تا حواسشون به باغچه و گلدونا هم باشه.

-   خيلي خوب. بگو ببينم؛ تكليفمون با اسباب و اثاث خونه چيه؟

-   معلومه ديگه. چيزايي كه واجبه با خودمون مي‌بريم. مثل لباس و يه‌خورده ظرف و... وسايل بزرگم جا مي‌دم تو زيرزمين. يخچال و اجاق گاز و هرچي كه شما دستور بدي.

-   خوب شد اسم زيرزمين رو آوردي. وسايل پدر خدا بيامرزت اونجاست. بايد زير و روشون كنم بلكه سندي؛ پولي؛ چيزي پيدا بشه.

-   ماشاالله مادر؛ توقع كمي هم نداري! دعا كن چوب خط بدهي پيدا نشه.

     صداي خنده بر فضاي خانه سايه انداخت و سكوت گرم ظهر مرداد را شكست.

   جواد مي‌توانست با چشم‌هاي بسته راه نانوايي را پيدا كند؛ نه به اين خاطر كه در آن محله بزرگ شده بود. بوي نان سنگكي كه دست پخت حسن قوامي بود؛ هركسي را به آن سمت مي‌كشيد.

   عرق از پيشاني بلند حسن سر مي‌خورد و در موهاي پرپشت سينه‌اش گم مي‌شد. دستانش پر از رگ بود. صداي گرمي داشت و تك سرفه‌هاي مداوم آهنگ خاصي به سخنانش مي‌بخشيد. آن‌روز صبح؛ سرش خلوت بود. نان‌هاي جواد را روي ميز گذاشت و گفت: شنيدم داري مي‌ري جنوب. چه خبره؟

   جواد گفت: جل‌الخالق! خبرا چه زود پخش مي‌شه... .

   حسن نيم‌نگاهي كرد و گفت: اول؛ اين محل دو وجبه. معلومه كه خبرا زود پخش مي‌شه. دوم؛ هميشه خبراي درجه اول يه محل رو از نونوايي بگير. صبح تا شب؛ هزارتا خودي و غريبه نون مي‌برن و داداشت هم كه با همه سلام و عليك داره. از طرف ديگه؛ يه دروازه اصفهانه و يه نون سنگك حسن قوامي.

***

 

- سر راه دو تا نون گرفتم. بيا مادر كه ديگه نون به اين خوش‌پختي گيرمون نمي‌ياد.

- دستت درد نكنه. بيا ببين از زيرزمين چي پيدا كردم.

- چي؟ سند قباله‌اي كه مهرت بوده؟!

- برو بابا؛ بگير خودت ببين.

   آلبومي از نقاشي‌هاي زيباي كمال‌الملك كه پشت جلدش اسم و آدرسي ناشناس نوشته شده بود:

   «محمود بنفشه

     شيراز - سر دزك كوچه‌ي نائب

                                                         بهار 1360»

 

   جواد گفت: بر‌مي‌گرده به بيست‌سال پيش. اين محمود بنفشه كي هست؟

مادر جواب داد: اون قديما شريك بابات بود. بعد ازش جدا شد.

- بابا قبل از فوتش سفارشي؛ وصيتي؛ چيزي نذاشته بود كه زير دين نباشه؟

- اون خدا بيامرز اصلاً به فكر رفتن نبود. تو تازه راه افتاده بودي كه مي‌گفت: «اين جواد يه هم‌بازي مي‌خواد.» هزار جور آرزو و فكر و خيال تو سرش بود؛ به‌جز مردن.

- عيب نداره. دعا كن بعد بيست‌سال بتونم اين بنده خدا رو پيدا كنم.

   شايد توفيقي اجباري جواد را به زيارت شاهچراغ برد. نمي‌دانست از بين اين‌همه كوچه؛ نائب را چگونه پيدا كند. سراغ يكي از خادمان حرم احمد ابن‌موسي رفت و نشاني را از او پرسيد. پيرمرد گفت: از اين در كه رفتي بيرون؛ همين كنار حرم يه كوچه هست كه به آستانه مي‌رسه. تا وسط برو. به هركس بگي كوچه‌ي نائب دوغي كجاست نشونت مي‌ده.

   از كنار حرم كوچه‌ي نسبتاً پهني مي‌گذشت كه دو طرف آن پر بود از جماعت دست- فروش. رفتار دو پسر بچه توجه جواد را جلب كرد. لباس‌هاي چروك به تن داشتند و كفش‌ها را پشت پا انداخته بودند. از كتاب‌هايي كه زير بغل داشتند؛ دبستاني بودنشان خودنمايي مي‌كرد.

هر دو جيب‌هايشان را وارسي كردند و هرچه پول داشتند در طبق اخلاص گذاشتند. با كل موجودي يك ساندويچ فلافل خريدند. آن‌را نصف كردند و با شور و شوق و خنده به‌راهشان ادامه دادند.

   جواد از ديدن اين صحنه لذت برد و به يكرنگي و صميميتي كه در هيچ‌يك از هم‌سالان خود نديده بود؛ غبطه خورد.

كوچه‌ي نائب دوغي را پيدا كرده بود. كوچه‌اي تنگ با ديوارهاي بلند كه گويي با تابش آفتاب سر جنگ داشت. انتخاب سختي بود. كدام در بزرگ چوبي را بايد به‌صدا درمي‌آورد؟ به ياد حرف حسن قوامي افتاد. از راه برگشت و به نانوايي آن محل رفت. سراغ خانه‌ي محمود بنفشه را گرفت. پسر جواني از پشت دخل؛ همچنان‌كه ناشيانه به سيگار پك مي‌زد گفت: من‌كه تا حالا اين اسم رو نشنيدم. اما چون پسر گلي هستي بهت مي‌گم. برو اون خونه روبه‌رويي. اين دوتا نونم ببر. خونه‌ي ننه سلطانه؛ خيلي وقته كه خونه‌ش اينجاست. از اون بپرس؛ شايد بتونه كمكت كنه.

 

   در خانه باز بود. پيرزن كنج حياط روي تخت چوبي نشسته بود و لبش مي‌جنبيد. صورت روشن و چشمان درشتش؛ زيبايي ظاهري او را دوچندان مي‌كرد. سلام جواد را عليك گفت و پرسيد: چرا ابراهيم خودش نيومد؟

جواد پس از مختصري توضيح؛ محمود بنفشه را پيش كشيد. پيرزن كمي فكر كرد و گفت: باباش باغبون بود. سر چارراه گل بنفشه مي‌فروخت؛ همينم شد فاميلشون. هفت هشت سالي مي‌شه از اينجا رفته. اما مي‌دونم كه تو خيابون طالقاني لباس فروشي داره.

   سرتاسر خيابان طالقاني پر از مغازه بود. جواد از ابتداي خيابان كارش را شروع كرد. با ديدن تابلوي «لباس‌فروشي بنفشه» جاني تازه گرفت. داخل شد. كسي آنجا نبود. تمام مغازه را ورانداز كرد و با دست روي ميز كوبيد. سرش را برگرداند. از در مغازه؛ اول يك شكم و بعد صاحبش وارد شد.

-   بفرماييد.

-   سلام. با آقاي محمود بنفشه كار دارم.

-   فرمايش؟

جواد آلبوم را نشان داد و ماجرا را بازگو كرد. آقاي بنفشه نگاهي عميق به جواد و آلبوم انداخت و گفت: تو پسر عباس معرفت نيستي؟

-   چرا.

   بنفشه آهي كشيد و گفت: بيا بشين كه اين آلبوم ماجرا داره.

ليواني را از چاي پر كرد و جلو جواد گذاشت و شروع به حرف زدن كرد:

با اون خدا بيامرز شريك بوديم؛ تو ماشين. همه‌جا مي‌رفتيم؛ اصفهان؛ ياسوج؛ تبريز. خيلي مرد بود. از صبح تا 6 عصر من رانندگي مي‌كردم. اما رانندگي شب مال خودش بود. دست فرمون خوبي هم داشت؛ پلك نمي‌زد. كي فكرش رو مي‌كرد؟ آخر همين گردنه‌ي كولي‌كش قاتل جونش شد. منم شانس آوردم. قبل از همون سفر لعنتي سهم ماشينم رو فروختم به خودش. يه چيزي هم از اين‌ور و اون‌ور قرض كردم. حالا هم كه مي‌بيني.

اول سال 60 بار براي نيشابور داشتيم. رسيديم و بار تخليه شد. گفت: محمود؛ ماشين سرويس مي‌خواد.

   گفتم: منو بذار پايين. مي‌رم تو شهر گشتي مي‌زنم. خودت زحمتش رو بكش.

خيلي مرد بود؛ قبول كرد. رفتم قبر كمال‌الملك؛ آلبومي رو كه اينجاست خريدم. تو راه برگشت گفت: چه قشنگه. بارك‌الله؛ سليقه‌ي بدي هم نداري!

گفتم: قابلي نداره. باشه مال شما.

   هوا به‌شدت گرم بود و عرق از سر و روي راننده سرازير. به مقصد رسيد. پياده شد. آبي به سر و صورت زد. معصومه خانم گفت: خسته نباشي مادر؛ بيا ناهار بخور.

 

                                                               21 / 1 / 1390

 

                                                     سيد مسيح ناظمي استهبان