دورتادور اتاق پر از تابلوهای رنگارنگ بود که بیشتر آنها تمام و چندتایی نیمهکاره رها شده بودند. سکوت وهمانگیزی فضا را دربرگرفته بود. روی چهارپایه چوبی نشسته و به بوم نقاشی روبرویش خیره مانده بود. بوم سفیدی که هیچ نقشی نداشت. قلممو را برداشت... آنرا به رنگ آغشته کرد و روی تابلو کشید.
در اتاق بیصدا، باز شد. زن جوان نگاهی به داخل اتاق کرد. مرد جوان روی صندلی درست پشت بوم، پیدا نبود. نیمی از بدنش بوم نقاشی بود.
آهی کشید و در را بست. مرد متوجه حضورش نشد، شاید هم شد...
پلهها را با سرعت طی کرد. با باز شدن در، نور... راه باریکی تا کنار دیوار اتاق برای خود گشود. در کمد را باز کرد. زیباترین لباسش را بیرون آورد و آن را پوشید. چراغ خواب عروسکی را روشن کرد و روی صندلی روبروی آینه نشست. لوازم آرایشش را از کشوی میز بیرون آورد. آنها را تند تند به صورتش میکشید و جلوی آینه میگذاشت.
موهایش را پیچید و مرتب کرد. گیرهای با نگینهای فیروزهای، درست همرنگ لباسش به موهایش زد. به چشمهایش در آینه نگاه کرد. مکثی کرد... کفش پاشنهدارش را پوشید و از اتاق بیرون رفت.
آرام پلهها را پایین آمد. روی صندلی کنار میز آشپزخانه نشست. دستش را دراز کرد و از میان چند فنجان و استکان چیده شده داخل کشو، استکانی را برداشت. فقط صدای ریخته شدن قهوه در استکان، شنیده میشد. آنرا توی سینی نقرهای که پایههای کوتاهی داشت، گذاشت و تا جلوی اتاق مرد رفت.
در را آهسته باز کرد. مرد هنوز کامل پیدا نبود. لبخندی زد و وارد اتاق شد تا کنار همسرش رفت و سینی را روی چهارپایهای گذاشت. بوم تصویر واضحی نداشت.
پوزخندی زد: «داری چی میکشی؟»
مرد بدون آنکه نگاهش را از بوم بگیرد: «تموم که شد میبینی»
منّ و من کرد. موهایش را مرتب کرد و چندقدم برداشت. صدای تَقتَق... منظم تکرار شد و درجایی دورتر از بوم قطع شد.
مرد فقط به بوم نگاه میکرد و قلمویی که روی تابلو ماهرانه حرکت میکرد...
صدای تَقتَق باز بلند شد و میرفت که ضعیف و ضعیفتر بشود. زن روی مبل کنار گلدان، روبروی حیاط نشست. تصویری از شاخههای خشک درهمتنیده تاک توی چهارچوب در حیاط، تا روی دیوار رسیده بود.
دردی در پایش حس کرد. کفشهایش را بیرون آورد و کناری گذاشت. دستی زیرچشمش کشید تا اشکهایش را روی صورتش پهن کند. به مردیکه پشت بوم نقاشی بود فکر میکرد... نگاهش با مربع شکلهای کفپوشِ هال، بازی میکرد که هرچه از او دورتر میشدند کشیده و بدشکلتر نشان میدادند. چشمش به تابلوهای نقاشی روی دیوار افتاد. از جا پرید. آنها را یکییکی پایین آورد و برعکس کنار دیوار گذاشت. میخهایی که با فاصلههای مساوی دل دیوار را سوراخ کرده بودند، نمایان شدند.
بلند شد و بهطرف اتاق مرد رفت. دستگیره دررا چرخاند و دررا نیمهباز رها کرد. وارد اتاق شد و گفت: «من دیگه نمیتونم تحمل کنم. تو همش سرت با تابلوهات گرمه... من از این وضع خسته شدم...»
مرد حرفش را قطع کرد: «عزیزم مگه نمیبینی مشغولم. چرا شلوغش میکنی؟...»
زن با شانههای افتاده، به دیوار تکیه داد. به سطلهایِ رنگ کنار اتاق خیره شد.
«چقدر نقاشی میکشی آخه؟»
برای لحظهای دست مرد روی چشمهای نقاشیاش بیحرکت ماند. سرش را از دید زن ربود تا اشکهایش را مخفی کند. زن از دیواری که به آن دوخته شده بود؛ سُرخورد روی زمین، روبروی او نشست. به پشت بوم چشم دوخت. چنددقیقه گذشت. آرام در خود خزید. تصویر زن و شوهری را با خیالش پشت بوم کشید... تصویر از خاطرش عبور کرد تا به پارکی رسیدند. زن و شوهری شاد زیر باران که مرد چتری بالای سر زن گرفته بود و هردو میخندیدند.
باران سرتاپای شوهر را خیس کرده بود.
«به چی فکر میکنی؟» مرد سرش را بهسمت آسمان چرخاند و ادامه داد: «بیا هرسال بیایم اینجا و خاطرههامونو مرور کنیم»
زن نگاهی به نور چراغ ماشینها، که روی آسفالت خیس افتاده بودند و در قطرات باران میدرخشیدند، انداخت و گفت: «دوست دارم یهروز نقــاش بزرگی بشی»
مرد جوان دلش غنج رفت و دستهای زن را محکم فشرد. تصویرخیالش پشت بوم بههم ریخت. پلکهایش را بست و سرش را به دیوار چسباند. چنددقیقه گذشت. مرد از پشت تابلو پیدا شد. زاویه نگاهش را بهسمت زن کشاند. هیچکس به این اندازه در چشمش زیبا نبود... نگاه مرد محو شد.
روز میرفت تا کمکم بساطش را از اتاق برچیند. زن چشمهایش را باز کرد. نمیدانست چنددقیقه یا ثانیه گذشته است. مرد نبود. بوم هم نبود. چیزی به ذهنش نرسید.
غروب، سرما و تاریکی سهم اتاق شده بود. بر خود لرزید. بلند شد و سریع از اتاق بیرون رفت. به ساعت آویزان روی دیوار نگاه کرد. چندساعتی گذشته بود. چشمش به یادداشتی جلوی تلویزیون افتاد.
«من رفتم به همون پارکی که قدیمها میرفتیم... توهم بیا».
از میان لباسهای توی کمد، پالتوی خزدار کرمرنگ را پوشید. چشمهای پُفکردهاش را زیر سایهی طلاییرنگ پنهان کرد و موهایِ بلندش را زیر شالِ درشتبافتِ اَردهای رنگ، زیـرکانه جا داد. چکمه چرمی قهوهایاش را برداشت.
پلهها را پایین دوید و رفت. ساعتی گذشت. از پیادهرو وارد پارک شد. درختان در سرما و ناباروری زمستان، خشک و عریان ایستاده بودند. روی نیمکت اول درست جلوی در پارک، مرد را دید. آهستهتر از همیشه قدم برداشت و تا مقابل نیمکت رفت. مرد لبخند زد و گل رز پیچیده در روبان قرمز را بهسمت او گرفت.
صورت زن پُرخون شده بود. روی نیمکت چوبی نشست. مرد از پشت درخت، تابلوی نقاشی را بیرون آورد. روی آن کاغذ بزرگی چسبانده بود.
«یادته... قرار شد هرسال بیایم اینجا... دیدی یادت رفت... »
زن سرجایش بند نمیشد. چشمانش برق میزدند. دستش را با کنجکاوی خاصی جلو برد و تابلو را گرفت. کاغذ روی آنرا باز کرد. تصویر زن جوانی روی تابلو دیده میشد که گیرهای با نگینهای فیروزهای داخل موهایش بود. باد موهای زن را آشفته میکرد. اشک آرام روی گونههایش لغزید. ستارهها چشمک میزدند.
نویسنده/ ماجده خسروی
خرداد 91/ یزد