داستان« زندگی به سبک فوتبالی» مهدي داسار

چاپ تاریخ انتشار:

 

اصلاً فکرش را نمی‌کردم! منِ ساده! از کجا می‌دانستم؟ همین‌که پشت لبم سبز شد و به خودم آمدم سه تا گل خورده و سه هیچ عقب افتاده بودم. دوتا بچه و زنم. تازه این شروع ماجرا بود. کاری از دستم برنمی‌آمد. من ناچار بودم به هر شکلی زندگی را اداره کنم. حتی فرصت نفس کشیدن هم نداشتم. مثل یک توپ فوتبال بین بچه‌ها و زنم، روز و شب پاس‌کاری می‌شدم. حتم داشتم اگر اندکی پا پس می‌گذاشتم با ضربات جبران‌ناپذیر زنم روبرو می‌شدم. بدجوری افتاده بودم توی تور. زنم هی می‌گفت «دوتا کافی نیس!» اما من در مقابل او مثل یک مدافع شش دانگ ایستاده بودم و نمی‌گذاشتم حتی به محوطه هجده قدم نزدیک شود چه برسد به این که گلی به گل‌های قبلی‌اش اضافه کند! می‌دانستم مقاومت فایده‌ای ندارد ولی از کجا معلوم؟ بازی نوددقیقه است، البته بدون احتساب وقت‌های تلف شده. نمی‌خواستم از قبل بازنده بازی باشم به همین دلیل تمام سعی خودم را کردم تا یک وقت با شوت محکم و از راه دور زنم غافل‌گیر نشوم.

زنم وقتی دید هر چه می‌زند به در بسته می‌خورد سرانجام تغییر سیستم داد و با تاکتیک جدید پا به میدان مسابقه گذاشت. یک‌روز وقتی از حمام بیرون آمده، توی رختکن مشغول خشک کردن موهایم بودم آمد و گفت: «دماغت مثل توپ فوتبال آمریکایی بدجوری آفساید می‌زنه!» خوب چه‌کار از دستم برمی‌آمد؟ اصلاً چه‌کار می‌توانستم بکنم؟ زنم بود. دلش نمی‌خواست مرا با این دماغ ببیند. اگر به سرش می‌زد، ترکم کند چه خاکی بر سر می‌کردم ولی با این‌حال تا جایی‌که نفس داشتم با تعصب از دماغم دفاع کردم، اما زنم عزمش را جزم کرده بود به هر نحو ممکن مرا از میدان به در کند.

بالاخره آن‌قدر از چپ و راست، از زمین و هوا حمله کرد تا راضی شدم چند وقتی دور از میدان زندگی روی تخت بیمارستان استراحت کنم. مصدومیتم دو هفته‌ای طول کشید. در این مدت حس می‌کردم وزنه‌ای روی دماغم سنگینی می‌کند. به‌زحمت می‌توانستم نفس بکشم. گاهی وقت‌ها آن‌چنان از صدای خروپفم از خواب می‌پریدم که خودم وحشت می‌کردم. کابوس‌های شبانه دردسر جدیدی بود که به سراغم آمده بود و مثل حریف چغر آزارم می‌داد. هرشب قبل از خواب دماغم را مجسم می‌کردم مثل بادکنک دارد باد می‌کند و هر لحظه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. دعا می‌کردم هرچه زودتر این زمان تمام شود تا از شر این کابوس و بیمارستان و دماغ لعنتی خلاص شوم.

وقتی دکتر بعد از دو هفته، پانسمان روی دماغم را باز کرد زنم همراه دو بچه‌ام با یک شاخه گل به عیادتم آمد. استرس عجیبی داشتم. لحظه‌شماری می‌کردم دماغ جدیدم را ببینم. اما دکترم اجازه نمی‌داد از جایم بلند شوم. به ناچار زنم بند کتانی‌اش را محکم گره زده، فوراً از بازار برایم آینه‌ی جیبی گرفت و به بیمارستان آورد. دست و پایم می‌لرزید. نمی‌دانستم با این دماغ جدید، صورتم چه تغییری کرده است. احساس می‌کردم ضربان قلبم بالای 120 در دقیقه می‌زند. ولی هر طوری بود به خود مسلط شدم نفس عمیقی کشیده، آینه را از دست زنم قاپیدم و بی‌آنکه فرصتی را از دست بدهم نگاهم را به آینه دوختم. باورم نمی‌شد. اصلاً انتظارش را نداشتم! دماغم مثل توپ فوتبال باد کرده بود و حسابی ورم داشت.

زنم روی تخت نشسته بود و بر و بر به دماغم نگاه می‌کرد. دودل شدم و با دستپاچگی باز به دماغم نگاه کردم. منتظر بودم آخرین شوتش را محکم بزند و کارم را یکسره کند، ولی حرفی نزد. نزدیک بود پیش پرستار و مریض بزنم زیر گریه. پرسیدم: «خوشت نیومد؟»

گفت: «چرا!...»

دوباره بر و بر نگاهم کرد. اگر کمی لفتش می‌داد عصبانی شده بودم. دستم را گرفت و یواش از روی تخت بلندم کرد و پیشانی‌ام را بوسه‌باران کرد. من همان لحظه خوشحال شدم احساس پیروزی کردم. شنیدم یکی از مریض‌ها می‌گفت: «بیچاره زنش! اگه بدونه شبا چه آهنگ‌هایی می‌نوازه، خودشو دار می‌زنه!» وقتی این حرف را شنیدم خدا می‌داند چقدر ناراحت شدم. چقدر فحش و بد و بی‌راه به خودم دادم و توی دلم گفتم: «ای کاش عمل نکرده بودم!»

سرانجام دکتر اجازه حضورم را به خانه داد و من بعد از مدت‌ها به خانه برگشتم. زنم آن‌شب در پوست خود نمی‌گنجید. مدام برای بچه‌ها خط و نشان می‌کشید که پدرشان را اذیت نکنند. خودش هم مراقبم بود تا آسیبی به دماغم نرسد. قطره‌ای را که دکتر برایم تجویز کرده بود در کمترین زمان از داروخانه شبانه‌روزی گرفت. خوب یادم است زنم آن‌شب به توصیه دکترم سه قطره توی دماغم ریخت و چراغ‌ها را خاموش کرد و آمد کنارم روی تخت دراز کشید. آن‌شب زنم موهایش را مثل جودی ابود بسته بود و لباس خواب صورتی رنگش را پوشیده بود. نمی‌دانم خسته بودم یا از بس کدئین و پروفن به خاطر درد دماغم خورده بودم نفهمیدم کی به خواب رفتم؟

صبح خروس‌خوان وقتی با صدای خروپفم از خواب پریدم با تعجب دیدم زنم روی تخت نیست. جای هیچ نگرانی نبود. یعنی من احمق! فکر می‌کردم جای نگرانی نیست. خوب از کجا می‌فهمیدم؟ کف دستم را بو نکرده بودم فکر همه‌چیز را می‌کردم الا این یکیش. اول فکر کردم رفته حمام تا دوش آب گرم بگیرد. از اتاق خواب بیرون آمدم و به‌طرف حمام رفتم. چندبار، آهسته صداش کردم اما... خبری ازش نبود. نگران شدم. خوب هرکسی به جای من بود نگران می‌شد. یادم افتاد امروز شنبه است و روز بساط دست‌فروش‌ها. با خودم گفتم «چیزی نیس شاید رفته خرت و پرت بخره.» بچه‌ها خواب بودند. به ساعت روی دیوار نگاه کردم، یک‌ربع به هشت بود. ثانیه‌شمار باسرعت دور خودش می‌چرخید بی‌آنکه سرش گیج برود یا حالش بهم بخورد. خودم را روی مبل رها کردم و سرم را روی پشتی مبل تکیه دادم. با صدای گریه بچه کوچکم از خواب بیدار شدم. گردنم درد می‌کرد. بغلش کردم و موهای بلند و صافش را ناز کردم و گفتم: «پیداش می‌شه» و به ساعت نگاه کردم. ثانیه‌شمار یک نفس می دُوید.

گریه‌کنان گفت: « مامانم‌و می‌خوام»

اشک‌های روی صورتش را آهسته پاک کردم. بچه بزرگم خمیازه‌کشان از اتاق بیرون آمد و به اعتراض در اتاق را بست و به طرف دستشویی رفت. نمی‌دانستم باید چکار بکنم. بچه‌ها بهانه مادرشان را می‌گرفتند. من جوابی نداشتم که بدهم. به خانه مادرش زنگ زدم آنجا هم نرفته بود. به هر دری زدم از هر راهی که به نظرم می‌رسید امتحان کردم فایده‌ای نداشت، آب شده بود رفته بود توی زمین.

دو روز بعد، نزدیک ظهر در خانه به‌صدا درآمد. خوشحال شدم. به طرف در دویدم و با عجله بازش کردم. داشتم از تعجب شاخ درمی‌آوردم. انتظار هرکسی را داشتم به‌جزء این یکی؛ مأمور کلانتری بود. ابلاغیه دادگاه را از مأمور کلانتری گرفتم و دفتر تحویل نامه را امضاء کردم و با عصبانیت در را محکم بستم. همان‌شب وقتی ماجرای دماغ و مأمور و اخطاریه را به یکی از دوستان قدیمی تعریف کردم گفت: «می‌خواستی از دستگاه کوچک کننده بینی استفاده کنی» راستش تا به‌حال اسمش را هم نشنیده بودم. نه اینکه ندیده باشم. چسب بینی روی دماغ فوتبالیست‌ها دیده بودم. تازه، به‌نظر زنم دماغم آنقدر درشت و گوشتی بود که ممکن نبود با این چیزها کوچک شود. برای خالی کردن دل خودم گفتم: «من‌که مثل تو ماهواره و اینترنت ندارم تا آبدیت شوم! گیرم ماهواره و اینترنت هم داشتم گیرم روزنامه و مجله پزشکی را هم می‌خواندم، از کجا معلوم دماغم کوچک می‌شد؟» از دستش خیلی ناراحت شدم. بی‌آنکه خداحافظی کنم از خانه‌اش آمدم بیرون.

نتیجه مشخص بود. ولی من هم حریف دست و پا بسته نبودم. کارم را خوب بلد بودم. روز موعود، آبی به سر و صورت بچه‌ها زده، لباس‌های تمیزشان را تن‌شان کردم و به دادگاه رفتیم. زنم ژست حق به‌جانب گرفته بود و در سالن دادگستری، جلوی دفتر قاضی طوری روی صندلی نشسته بود مثل اینکه برنده بازی از قبل مشخص است! کمی آن‌طرف‌تر پیرزنی، تکیه به در دفتر چادر نمازش را زیر بغل جمع کرده بود و زیر لب زمزمه می‌کرد: «الهی مرض بگیرند!... الهی حناق بگیرند!... الهی!...»

به‌روی خودم نیاوردم. نیازی نبود من بازی را باخته بودم. تنها امیدم بچه‌ها بودند. بچه کوچکم تا مادرش را دید عروسکش را به سینه چسباند به‌طرفش دوید و صورتش را ماچ کرد و به این وسیله مادرش را مجاب کرد عقب‌نشینی کند و او را به آغوش بگیرد. بچه بزرگم دستم را گرفته بود و پشت سرم آرام و آهسته می‌آمد. زنم از جایش تکان نخورد حتی صورتش را برنگرداند و نگاهم نکرد. دلم می‌خواست همانجا بلند داد می‌زدم و هرچه فحش و ناسزا از دوران بچگی تا حالا از کوچه و بازار یاد گرفته بودم و به یاد داشتم، نثارش می‌کردم تا دلم خنک شود، راستش ترسیدم کولی‌بازی دربیاورد آبرویم را پیش قاضی ببرد. توی دلم گفتم: «زرشک... به همین خیال باش، طلاقت نمی‌دم تا جونت درآد»

وقتی به نزدیک زنم رسیدم بی‌آنکه حرفی بزنم ابلاغیه را جلوِ صورتش پرت کردم و نیشخندی زدم و به آرامی کنارش نشستم. بچه بزرگم ایستاده بود و هاج و واج به مادرش نگاه می‌کرد. چشم‌های آبی‌اش سرخ شده بود و پرده‌ای از اشک، سفیدی چشم‌هایش را پوشانده بود. زنم وقتی دماغش را خاراند تازه یاد دماغ و خر و پفم افتادم. حسابی خجالت کشیدم. آب دماغم را با دستمال پاک کردم.

گفت: چاره‌ای نداشتم.

ابلاغیه دادگاه را مقابل صورتش گرفتم و گفتم: به‌خاطر یه خر و پف ساده!

زنم بچه کوچکم را ماچ کرد و روی زانوهاش نشاند. سپس دست بچه بزرگم را گرفت و بین من و خودش نشاند و با لحن تیزی گفت: «آخه نمی‌دونی صدای خرناست امانم رو بریده بود، مُخم... »

اصلاً نمی‌توانستم به خودم بقبولانم به همین سادگی تا چند دقیقه دیگر با کارت قرمز قاضی از میدان زندگی زنم اخراج می‌شوم.

بچه بزرگم حرفی نمی‌زد مثل اینکه غمباد گرفته بود. چشم‌های آبی‌اش سرخ شده بود و پرده‌ای از اشک، سفیدی چشم‌هایش را پوشانده بود. دقایق به کندی می‌گذشت. باید کاری می‌کردم. لحظه حساسی بود. زمان زیادی برایم باقی نمانده بود. زنم داشت پیروز می‌شد. پیروز بشود اما چرا ترکم می‌کند؟ بازی برد و باخت دارد و زندگی بالا و پایین. بایست آرامش خودم را حفظ می‌کردم و در زمان مناسب ضربه لازم را پر قدرت می‌زدم. از روی صندلی پا شدم و در راستای سالن دادگستری متفکرانه قدم زدم. زنم با خیال راحت به‌نظر من نشسته بود و در گوش بچه‌ها پچ‌پچ می‌کرد. ناگهان بچه کوچکم غش غش خندید و بعد زنم ولی بچه‌ی بزرگم نه می‌خندید و نه گریه می‌کرد مثل منگ‌ها به مادرش نگاه می‌کرد. احساس کردم دارم خفه می‌شوم بلافاصله یخه پیراهنم را باز کردم و نفس بلندی کشیدم. لحظه کوتاه چشمم سیاهی رفت و محکم به زمین خوردم. وقتی چشمانم را باز کردم زنم بالا سرم نشسته بود و با پره چادر بادم می‌زد. مثل بچه‌ها آب دماغم آویزان بود. با دستمال کاغذی آبش را گرفتم و معصومانه به چشمانش نگاه کردم. زنم بعد از مکث طولانی انگشتش را به‌طرفم گرفت و گفت: می‌آیم اما به یه شرط گفتم: باشه! زنم گفت: به این شرط که من اتاق بچه‌ها می خوابم و تو توی اتاق خواب. چاره‌ای نداشتم. کاچی به از هیچی! منم گفتم: باشه! وقتی از در دادگستری بیرون می‌آمدیم زنم خوشحال بود و دست بچه کوچکم را گرفته بود و چیزهایی به بچه بزرگم می‌گفت. من هم با چند قدم فاصله پشت سر آنها می‌رفتم.